یک شعر مینویسم از ش.ش. :
کاش سحر سر نزند . . .
پاییز زیر انگشتان برگ خوابیده است
و تو در سیاههی چشمان
من پلک هایم را که می بندم بی درنگ ظهور می کنی
تصویری از قیامت تمام من روبروی من
امروز یکی از روزهای پاییز است
زندگی مایل می تابد و عشق دیوانه وار
سپیده پشت افسانه های تلخ پنجره مرده است
و چقدر گرگ و میش هوا زیباست
امتداد کوچه در مهی غلیظ فرو می رود
بی آنکه بخواهی تمام فرش کوچه زیر پاهایت صدا می کند
و گهگاه نمه ای از آواز کلاغهای مهاجر
روزگار در کفشهای من است
هرجا که می روم ، می روید ، می بالد و می میرد
تکرار می شود و دوباره از نو ریشه می گیرد
مرا باور کن
که سالهاست از فراز کوههای مشرق بر دلتنگیهایت
پلکهایم را می بندم
دوباره ظهور می کنی
در چشمانم ، بر شانه هایم بر سرمای ملموس دستهایم
تو با منی نه حتی دور ، نفس به نفس
و چه قدر گرگ و میش هوا زیباست
آرامش مطلق است و عشق دیوانه وار
کاش بر این شور دلم . . . کاش سحر سر نزند