زندگی هر انسانی یک دفترچه خاطرات است که میخواهد در آن داستان خاص خودش را بنویسد، اما در نهایت داستانی دیگر مینویسد. و تحقیرآمیزترین لحظات زندگی زمانی است که او نسخه نوشته شده را با آنچه قسم خورده بود بسازد، مقایسه میکند. جِی. ام. باری
قبلا هم نوشته بودم که عاشق نوشتنام و به خصوص سابقهای قدیمی در روزانهنویسی دارم. به تاریخنگاری و ثبت وقایع هم علاقهمندم. به همین خاطر در این دوره دیجیتال و Paperless بسیار به وردپرس علاقهمند شدم. غیر از تواناییاش در قدرت بخشیدن به بیش از نیمی از صفحات وب، به نوعی همه نیازهای نوشتن روزانه را برآورده میکند. نوشتهها همه برچسب زمانی دقیق دارند و براساس تاریخ مرتب میشوند. دستهها و برچسبها میتوانند وقایع و اتفاقات و مکانها و احساسات و … را مشخص کنند. امکان درج تصویر و فیلم و غیره هم در همه مطالب وجود دارد و به همین خاطر میتواند خاطرات و وقایع روزانه با پوشش کامل رسانهای ثبت و ضبط کند. از طرف دیگر قابلیت جستوجو و اینکه بتوانی در همه داستان زندگیات به دنبال فرد، واقعه، مکان یا حتی کلمه خاصی بگردی، بسیار وسوسهبرانگیز و دوستداشتنی است. سر آخر هم اینکه بتوانی با تمهای مختلف ظاهر و نحوه نمایش نوشتههایت را تغییر بدهی یک امتیاز بزرگ است.
به همین خاطر است که نزدیک سه سال پیش یک وبلاگ شخصی وردپرسی برای نوشتن روزانههایم راه انداختم و تا حالا نزدیک به ۴۰۰ مطلب در آن نوشتهام. تقریبا به صورت میانگین هر ۳ روز یک نوشته. چند افزونه ساده هم کمک کردهاند که این سیستم وردپرسی بهتر با سلیقهام جور در بیاید. تاریخ هجری خورشیدی را فعلا با wp-parsidate راه انداختهام. افزونه دوم Use Any Font است که کمک میکند بدون نیاز به دستکاری تمها و ور رفتن با css و فایلهای ترجمه تمها، فونت دلخواهم (در حال حاضر فونت زیبای ساحل محصول هنر صابر راستی کردار) را روی تم پیاده کنم. برای نمایش تصاویر و محتوای مالتیمدیا هم از wp-lightbox-2 استفاده میکنم تا وقتی روی تصویری در گالریها کلیک میکنم یک پخشکننده مناسب تصاویر داشته باشم و لازم نباشد بعد دیدن هر تصویر از کلید Back مرورگر استفاده کنم. در آخر هم افزونه rvg-optimize-database کمک میکند که وسواس حذف رونوشتها و پیشنویسها را برطرف کنم.
اما وردپرس برای این منظور یک عیب بسیار بزرگ دارد و آن وابسته بودنش به سرور و وب و اینترنت است. از یک طرف اگر به هر دلیلی دسترسی به اینترنت وجود نداشته باشد، امکان نوشتن هم وجود ندارد. از طرف دیگر روی وب بودن، اگر نخواهی چیزی را با دیگران به اشتراک بگذاری نه تنها مزیت محسوب نمیشود، که نگرانیهای زیادی هم از دید امنیتی به همراه دارد. مشکل بعدی این بود که میخواستم این نوشتهها را همهجا همراهم داشته باشم و بتوانم نه فقط با کامپیوتر خودم بلکه با سیستمهای مختلفی که در جاهای مختلف با آنها سروکار دارم، بتوانم نوشتههایم را آپدیت کنم. به همین دلیل اوایل کار چندین شیوه راهاندازی وب سرور لوکال و وردپرس به صورت آفلاین را تست کردم. XAMPP بسیار حجیم و در نسخه پرتابل بسیار کند بود. InstantWP علاوه بر کند بودن، نزدیک به دو سال است به روز نشده است. روی InstantWP سعی کردم با دسترسی SSH، ماشین مجازی Alpine Linux که وب سرور را راهاندازی میکند بهروز کنم، که به هر شکل شاید به دلیل دانش ناکافی موفق نشدم.
دست آخر چیزی که به آن رسیدهام و تقریبا با کمترین حجم، بهترین سرعت و بیشترین امکانات یک وبسرور کامل را به صورت local راه میاندازد، Uniform Server است.
آن وردپرس کذایی را به این وبسرور پرتابل منتقل کردهام. تصاویر و عکسها را هم با همان برنامه BIRRC فشرده میکنم و تغییر سایز میدهم. در نهایت اینکه الان همه آن نوشتهها و عکسها و خاطرات را در یک فولدر با حجم نزدیک ۵۰۰ مگابایت روی یک فلش، تقریبا همیشه همراهم دارم و روی هر سیستمی (در حدی که ویندوز بالا بیاید و ویروسی نباشد!) میتوانم مرورشان کنم یا چیزی به آنها اضافه کنم.
اما این سیستم با همه مزیتهایش یک عیب و مشکل ناراحتکننده هم با خود دارد. آن هم اینکه فرآیند شروع نوشتن به نسبت طولانی و چند مرحلهای است. باید وبسرور را اجرا کنم. بعد به ترتیب MySQL و سپس Apache را فعال کنم. بعد در یک مرورگر به آدرس localhot/wp-admin بروم و نام کاربری و رمز عبور را وارد کنم تا بتوانم نوشتن را شروع کنم. طی کردن این روند غیر از تعدد مراحل به زمان به نسبت زیادی هم نیاز دارد. به همین دلیل مدتی هم به دنبال این بودم که یک برنامه Desktop برای نوشتن خاطرات پیدا کنم. در قسمت بعد درباره برنامههایی که پیدا کردم و نتیجه این جستوجو توضیح میدهم.
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
****
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
****
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
****
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
****
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
****
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
****
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
****
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
****
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
****
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
****
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
****
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
****
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
****
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
****
در این روزها که روحهایمان از هجوم بلایا رنجور است و تنهایمان زندانی این قفسهایی که قبلا خانه مینامیدیم، برای همه عزیزانمان تندرستی آرزو میکنیم و امیدواریم که در روزهای خوش آینده، بودنشان را دوباره در آغوش بکشیم.
عکس اصلی نوشته، کالهون را داخل دنیای ۲۵، بزرگترین و بدترین آرمانشهری که برای موشها ساخته بود نشان میدهد.
این متن ترجمهای است از این مقاله سایت Atlasobscura
روز نهم جولای ۱۹۶۸، در انستیتوی ملی سلامت در بتسدای ماریلند، هشت موش سفید را درون جعبهای عجیب و غریب گذاشتند. شاید «جعبه» اصطلاح مناسبی نباشد، این فضا بیشتر شبیه یک اتاق بود که در خود انستیتو با نام Universe 25 یا «دنیای ۲۵» شناخته میشد و اندازهای در حد یک انباری کوچک داشت. خود موشها سلامت و سرحال بودند و از میان مجموعه موشهای پرورش یافته در آرمایشگاه دستچین شده بودند. کل فضا در اختیار آنها بود، فضایی که همه چیزهایی را که ممکن بود موشها یه آن نیاز داشته باشند، تامین میکرد: غذا، آب، کنترل شرایط آب و هوایی، صدها جعبه کوچک برای لانهسازی و کفی جذاب از جنس خردههای کاغذ و مغز چوبی ذرت پر شده بود.
این شرایط با دنیای وحشی زندگی موشها زمین تا آسمان متفاوت بود، بدون گربه، بدون تله و بدون زمستانهای طولانی. شرایطشان حتی از موشهای معمول آزمایشگاه (که آدمهایی با روپوش سفید و سرنگ یا اسکالپلی در دست دائم مزاحمشان میشوند) هم بهتر بود. ساکنان دنیای ۲۵، تقریبا به حال خود رها شدند. آنها تنها متعلق به مردی بودند که به همراه دستیارانش که علایقی مشابه خودش داشتند، از بالا ناظر زندگی موشها بودند. موشها حتما فکر میکردند که باید خوشبختترین موشهای زمین باشند. آنها از حقیقت خبر نداشتند، این حقیقت که ظرف چند سال آنها و تمام نوادگانشان خواهند مرد.
مردی که نقش «خدای موشها» را بازی میکرد و این دنیای نفرینشده را ساخته بود جان بومپاس کالهون (John Bumpass Calhoun) نام داشت. همانطور که ادموند رامسدن (Edmund Ramsden) و جان آدامز (John Adams) در مقالهشان با نام «فرار از آزمایشگاه: آزمایش جان ب. کالهون روی جوندگان و تاثیرات فرهنگی آن» نوشتهاند، کالهون دوران کودکیاش را به پرسه زدن در اطراف تنسی و دنبال کردن وزغها، جمع کردن لاکپشت و نگهداری از پرندگان گذرانده بود. همین ماجراجوییها در نهایت او را به مدرک دکترای بیولوژی رساند و بعد شغلی را در بالتیمور برایش به ارمغان آورد. در بالتیمور وظیفه او مطالعه رفتار موشهای نروژی بود که یکی از بلایای اصلی شهر بودند.
کالهون در دنیای شماره ۱۳۳
در سال ۱۹۴۷، برای آنکه وظیفهاش را از فاصلهای نزدیکتر پیگیری کند، در زمین پشت خانهاش یک «شهر موشها» (rat city) به مساحت یک چهارم جریب ساخت و با جفتهای بارور آن را پر کرد. او پیشبینی میکرد که بتواند ۵۰۰۰ موش را آنجا پرورش دهد، اما در طی دو سال مشاهده کرد که جمعیت شهر هیچگاه از ۱۵۰ موش فراتر نرفت! در آن نقطه موشها آنقدر دچار استرس میشدند که دیگر تولید مثل نمیکردند. آنها رفتارهای عجیبی از خود نشان میدادند و به جای حفر تونل آشغال و خاک را به صورت توپ در میآوردند. دایم سروصدا کرده و با هم میجنگیدند.
این موضوع کالهون را متعجب میکرد. اگر موشها همه چیزی که میخواستند را در اختیار داشتند، پس چه چیزی مانع از آن میشد که کل این شهر کوچک را پر کنند، درست همانطور که کل بالتیمور را پر کرده بودند؟
کالهون که کنجکاو شده بود، یک کلانشهر کمی بزرگتر برای موشها ساخت. این بار شهر را در یک اصطبل ساخت با رمپهایی که اتاقها را به هم متصل میکرد. پس از آن او یک شهر دیگر ساخت و شهر بعدی و بعدی و بعدی. او میان سرمایهگذاران و اسپانسرها میچرخید و کارش را در قالب آمار توضیح میداد. جمعیت یک «شهر موشها» پیش از آنکه خرد جمعیاش را از دست بدهد، تا چه حد رشد میکند؟
در سال ۱۹۵۴ او تحت نظارت موسسه ملی سلامت روان کار میکرد که به او فضا (و امکانات) کافی میداد تا اتوپیاهای موشیاش را بسازد. بعضی از این شهرها به موشهای صحرایی (rat) اختصاص داشتند و در برخی موشها (mouse) زندگی میکردند. درست مانند یک سازنده ساختمان در دنیای موشها او دائما گزینههای بیشتری را فراهم میکرد: دیوارهایی که موشها میتوانستند از آن بالا بروند، دستگاههای توزیع غذا که میتوانستند همزمان به ۲۴ موش غذا بدهند و لانههایی که خود او به آنها «آپارتمانهای یک خوابه طبقه بالا» مینامید. ویدیوهای باقیمانده از آن دوره کالهون را با لبخند رضایت و پیپی در دهان نشان میدهند که موشهایی که با کدهای رنگی علامتگذاری شدهاند از چکمههایش بالا میروند.
ولی باز هم در یک نقطه مشخص این بهشتها دچار فروپاشی میشدند. کالهون در یکی از مقالات اولیهاش مینویسد: «هیچ راهی برای گریز از پیامدهای رفتاری حاصل از افزایش تراکم جمعیت وجود ندارد». حتی دنیای ۲۵ هم (بزرگترین و بهترین اتوپیای موشها که پس از ربع قرن تجربه و تحقیق ساخته شده بود) نتوانست این روند و الگو را متوقف کند. در اکتبر همان سال (۱۹۶۸) اولین نسل بچه موشها متولد شدند. پس از آن هر دو ماه جمعیت دو برابر شد، ۲۰، ۴۰ و در نهایت ۸۰ موش. بچه موشها بزرگ شده و خودشان بچهدار میشدند. خانوادهها تبدیل به خاندان شده و بهترین مکانهای قفس را در اختیار خودشان میگرفتند. تا آگوست ۱۹۶۹ جمعیت به ۶۲۰ عدد موش رسید.
پس از آن، مانند همیشه، همه چیز خراب شد. چنین افزایش شدیدی در جمعیت، فشار بسیار شدیدی روی شیوه زندگی موشها ایجاد میکرد. زمانی که نسلهای جدید به سن بلوغ میرسیدند، بسیاری نمیتوانستند جفت مناسب و البته جایگاهشان در نظام اجتماعی را پیدا کنند. اینها معادلهای «همسر» و «شغل» در زندگی موشها بودند. موشهای مادهای که جفت پیدا نکرده بودند به جعبههای طبقههای بالاتر عقبنشینی کرده و به تنهایی و دور از خانواده و محدوده همسایگی خانوادهشان زندگی میکردند. موشهای نر رانده شده در مرکز دنیا (نزدیک منبع غذا) جمع شده و رفتارهایی شبیه افسردگی و خشم و اضطراب نشان داده و دائما با هم میجنگیدند. در همین زمان، موشهای پدر و مادری که مدت زیادی با هم مانده و تولید مثل کرده بودند، شروع به جابهجایی لانههایشان برای فرار از همسایههای مزاحم میکردند. آنها همینطور استرسشان را به بچهها نیز منتقل کرده و آنها را خیلی زود از لانه بیرون کرده یا در جریان جابهجاییها آنها را گم میکردند.
رشد جمعیت دوباره روند کاهشی پیدا میکرد. بیشتر موشهای بالغ شروع به کنارهگیری از نظامها و توقعات اجتماعی کرده و تمام وقتشان را صرف خوردن، نوشیدن، خوابیدن و تمیز کردن خودشان میکردند. آنها از مبارزه و حتی جفتیابی سر باز میزدند. شخصیت این موشها برای همیشه تغییر کرده بود. زمانی که همکاران کالهون تلاش میکردند که برخی از آنها را در شرایط نرمالتری قرار دهند، آنها چگونگی انجام هیچ کاری را به یاد نمیآوردند.
در ماه مارس سال ۱۹۷۰، تنها دو سال پس از شروع آزمایش، آخرین بچه به دنیا آمد و جمعیت به سمت پیری ابدی شیرجه زد. درست مشخص نیست که آخرین ساکن دنیای ۲۵ در چه تاریخی از دنیا رفت ولی زمان آن باید اواسط سال ۱۹۷۳ باشد.
بهشت نتوانست حتی نیمی از یک دهه سرپا بماند.
در سال ۱۹۷۳، کالهون تحقیقاتش روی دنیای ۲۵ را با عنوان «مجذور مرگ: رشد انفجاری و مرگ یک جمعیت از موشها» (Death squared: The Explosive Growth and demise of a Mouse Population) منتشر کرد. این مقاله در سادهترین حالت یک تجربه مطالعاتی آکادمیک بسیار دشوار است. او جملات بسیاری را از کتاب مکاشفه یوحنا نقل کرده و برخی کلمات آن را برای تاکید بیشتر با حروف ایتالیک آورده است. به عنوان مثال: «کشتن با شمشیر، و با قحطی و با طاعون و با حیوانات وحشی». او برای چیزهایی که کشف کرده بود، اسامی جذابی انتخاب میکرد. مثلا موشهایی که شیوه جفتیابی را فراموش کرده بودند، «خوشگلها» (the beautiful ones) نامیده میشدند. نام موشهایی که در اطراف بطری آب جمع میشدند «میگساران اجتماعی» (social drinkers) بود موشهایی که به لحاظ اجتماعی کارایی خود را کاملا از دست داده بودند «غرقشدگان رفتاری» (behavioral sink) نام داشتند. به عبارت دیگر، این دقیقا شیوه بیانی بود که شما از کسی که تمام عمرش را صرف هنر ساختن دیستوپیا برای موشها کرده بود انتظار داشتید.
از همه وحشتناکتر، شباهتهایی است که او میان جامعه جوندگان و انسانها مشاهده میکرد. کالهون اینطور میگوید: «من باید بیشتر راجع به موشها صحبت کنم، اما فکرم بیشتر درگیر انسانهاست». او توضیح میدهد که هر دو گونه در برابر دو نوع مرگ آسیبپذیرند: مرگ جسمی و مرگ روحی. هرچند او در دنیاهایاش تهدیدات فیزیکی را حذف کرده بود، اما اینکار ساکنین دنیای ۲۵ را به سمت وضعیتی که به لحاظ روحی ناسالم بود سوق داده بود. وضعیتی که پر از جمعیت، تحریکهای بیش از حد و تماس با موشهای غریبه متفاوت بود. برای جامعهای که رشد سریع شهرها را تجربه میکند (و واکنشهایی نشان میدهد که غالبا ضعیف و نابهجا هستند) این داستان کاملا آشناست. سناتورها این داستان را به جلسات مجلس بردند. این موضوع به کتابهای کمیک و داستان کشیده شد. حتی تام ولف (Tom Wolfe) که هیچ وقت در توصیفها کم نمیآورد، برای توصیف شهر نیویورک از اصطلاحات کالهون استفاده میکرد و آن را مانند گاتهام یک «غرقشده رفتاری» (Behavioral Sink) مینامید.
کالهون در سال ۱۹۸۶، تقریبا چهل سال پس از اولین آزمایشاش
کالهون که قانع شده بود مشکل اصلی را یافته است، شروع به استفاده از مدلهای موشیاش برای حل این مشکل کرد. او فکر میکرد که اگر به آدمها و موشها فضای کافی داده نشود، آنها میتوانند جای آن را با «فضای مفهومی» (Conceptual Space) پر کنند. چیزهایی مانند خلاقیت، هنر و شیوههای ارتباطی که پیرامون ردهبندی اجتماعی شکل نگرفته باشند. دنیاهای بعدی کالهون به گونهای طراحی شده بودند که نه فقط به لحاظ فیزیکی بلکه به لحاظ روحی هم بهشت و آرمانشهر باشند و در آنها تعاملات جوندگان به دقت زیادی کنترل میشد تا میزان شادی را به حداکثر برساند. او بویژه مجذوب کار برخی از جوندگان نسلهای اولیه شده بود که شیوه نوآورانهای از حفر تونل را بوجود آورده بودند، همانهایی که خاک را به صورت گلوله در میآوردند. او این موضوعات را به دنیای انسانها نیز تعمیم داد و به این شکل تبدیل به یکی از اولین حامیان طراحی محیط و فرضیه «مغز جهانی» (World Brain یک شبکه اطلاعات بینالمللی که آشکارا شبیه اینترنت بود) اچ. جی. ولز شد.
اما جامعه به کارهای اولیه او واکنشی نشان نداد. همانطور که رامسدن و آدامز نوشتهاند: «همه میخواستند که درباره عیب و ایراد کار اطلاعات کسب کنند، کسی به دنبال درمان نبود». نهایتا کالهون توجه، پایداری و البته بودجههایش را از دست داد. در سال ۱۹۸۶ او مجبور شد تا از انستیتوی ملی سلامت روان بازنشسته شود. نه سال بعد او درگذشت.
اما یک نفر بود که به آرمایشهای خوشبینانهتر او توجه کرد: نویسندهای به نام رابرت سی. اوبرین (Robert C O’Brien). در اواخر دهه ۶۰ اوبرین به لابراتوار کالهون رفت و با مردی دیدار کرد که سعی میکرد بهشتی واقعی و خلاقانه برای جوندگان ایجاد کند. او یادداشتی هم درباره یک «فریزبی» نوشت که به در آزمایشگاه آویزان بود. ابزاری که دانشمند لابراتوار، خودش در زمانهایی که «همه چیز زیادی استرسزا میشد» از آن کمک میگرفت. کمی بعد از آن اوبرین کتاب «خانم فریزبی و موشهای مرکز ملی سلامت روان» (Mrs. Frisby and the Rats of NIMH) را نوشت. (کتابی برای کودکان که میتوانید آن را با فرمت pdf از اینجا دانلود کنید) داستانی درباره موشهایی که از یک لابراتوار پر از انسان (انسانهایی که البته همه تلاشهایشان در جهت نامناسب بود) فرار کرده و سعی داشتند آرمانشهر «خودشان» را بسازند. شاید دفعه بعد باید خود موشها را مسئول این کار کنیم.
چیزی که من را تشویق به ترجمه این مطلب کرد، علاوه بر جذابیت تیتر «بهشت موشها»، سوالهایی بود که بعد از مطالعه سرسری مقاله ذهنم را درگیر کرد.
۱- هیچ نمونه مشابهی از آزمایش، مطالعه علمی یا چیزی شبیه آن را در کشور خودمان سراغ دارید که فارغ از دستاورد و نتایج علمی، این همه مدت در جریان باشد و نتایج آن با چنین دقتی ثبت و ضبط شده باشد؟ از حدود ۱۹۵۴ تا ۱۹۷۳ یعنی نزدیک به ۲۰ سال!!!
۲- واقعا شباهتهای «وحشتناک» میان موشها و آدمها و جوامعشان که به آن اشاره شد، تا چه حد عمیق و دقیق هستند؟
۳- اصلا مفهوم اتوپیا، آرمانشهر یا بهشت چیست؟ آیا تامین کلیه نیازهای زیستی و رفع کلیه مزاحمتها و خطرات در یک مکان یا جامعه، آن را به اتوپیا یا بهشت تبدیل میکند؟
در باب وبلاگنویسی و وبلاگستان فارسی بسیار بیشتر و بهتر از من نوشتهاند. جالب اینکه امسال بسیاری از بلاگرهای قدیمی برخلاف سالهای قبل، انگار به پیشواز این روز رفتهاند و نوشتههایشان را یک هفته تا ۱۰ روز زودتر منتشر کردهاند که من اینجا تنها به دو مورد اشاره میکنم.
جادی عزیز در قسمتی از نوشتهاش وبلاگها را با شبکههای اجتماعی و انواع پیامرسانها مقایسه کرده و غیرقابل جستوجو بودن، غیرقابل ارجاع بودن و عدم انباشت دانش را مهمترین ضعف این پلتفرمها در مقایسه با وبلاگ میداند:
توی مسنجرها، ما دیگه چیزی رو انباشت نمی کنیم. هر بار چیزی رو می گیم و گم می شه، بدون امکان دسترسی مجدد عمومی بهش و بدون اینکه بشه سرچش کرد یا حتی بهش ریفرنس درست و درمون داد. حالا سوال ها دائما در گروه ها تکرار می شن و آدم ها بهشون جواب های تکراری می دن. توی چنین فضایی ما داریم خودمون رو تکرار می کنیم و چیزی رو انباشت نمی کنیم و در نتیجه جلو هم نمی ریم.
وبلاگ فقط دفترِ خاطراتِ روزانهی نسل ما نبود، دفترِ فکر کردنِ ما بود و نوشتنِ آنها، تا ببینیم از کجا به کجا رسیدهایم و میتوانیم رسید. جهانی پرارجاع که ما را از سیرِ باریبههرجهت دور نگه میداشت و میدارد. جهانی که نقطهی اصلی ما در مواجههی جدی با خود و دنیای پیرامون است، بهدور از واکنشهای آنی و تخلیههای هیجانی و مزه کردنِ انواع سالادِ فلسفه و تفکر. نقطهی توقف برای آنکه ببینیم چهها در چنته داریم و چهها نداریم و چهها میتوانیم به دیگران بخشید و چهها میتوانیم از دیگران گرفت. همهی اینها مبارزهی ما بوده است علیهِ فراموشی؛ مبارزهای که با وجودِ شبکههای مجازی هر روز سختتر هم میشود.
من هم پیش از این در باب روز وبلاگستان فارسی نوشتهام (+ و +) و شاید یکی از دلایلی که باعث میشود این روز و این موضوع برایم مهم و عزیز باشد این است که یکی از اولین مقالههایی که برای مجله شبکه ترجمه کردم، متنی مفصل درباره مایکل ارینگتون و وبلاگش Tech Crunch (که هنوز تا این اندازه مشهور و بزرگ نشده بود) و همینطور درباره کسب درآمد از طریق وبلاگنویسی بود (مقاله با فرمت pdf). اما اینبار خواستم از این روز و این موقعیت استفاده کنم و درباره چیزی مهمتر و کلیتر یعنی «نوشتن» صحبت کنم.
اما چیزهایی که نوشتن را برایم مهم و ارزشمند میکنند اینها هستند:
نوشتن همان فکر کردن است
یکی از چیزهایی که من هم مانند نویسنده این مطلب با آن موافقم این است که:
برخی تصور میکنند که اول فکر میکنند بعد مجموعهی فکری خویش را مینویسند، در صورتی که نوشتن از فکر کردن جلوتر است، ما با رقص قلم و صدای کیبورد است که فکر میکنیم، افکار جدید خلق میکنیم، نظام فکری خویش را منجسم کرده و سپس آنها را با کلمهها ثبت میکنیم
اگر فکر میکنید درباره موضوعی صاحبنظر هستید، اگر این تصور را دارید که موضوعی را در ذهنتان به خوبی حلاجی کردهاید، اگر احساس میکنید به درک متفاوتی از یک پدیده خاص رسیدهاید، سعی کنید یک صفحه درباره آن بنویسید. عدم توانایی در انجام این کار به این معنی است که باید در تصوراتتان تجدید نظر کنید. دوستانی که تجربه وبلاگنویسی دارند احتمالا بارها با این موضوع روبرو شدهاند که ایده و موضوعی برای نوشتن در سر دارند، اما زمانی که شروع به نوشتن میکنند خودِ متن آنها را به جاهایی میبرد و به نتیجههایی میرساند که پیش از شروع حتی تصورش را هم نمیکردند.
کوتاهنویسی سم است
من هیچگاه با کوتاهنویسی میانهای نداشتم و شاید به همین دلیل باشد که هیچگاه شبکههای اجتماعی و پیامرسانها آنطور که باید و شاید جذبام نکردهاند. اینجا البته از سرگرمی و اوقات فراغت حرف نمیزنم. تنها تصور اینکه بتوانم احساسات، وقایع یا هر چیز دیگری را در دو سه خط زیر یک عکس توضیح دهم تقریبا برایم ناممکن است. احتمال اینکه در یک گروه واتساپی یا تلگرامی آن هم در وقتهای آزاد کوتاه چند دقیقهای بتوان چیزی آموخت یا مباحثهای را به سرانجام رساند را قطعا نزدیک به صفر میدانم.
از دید من همین کوتاهنویسی و رسانههای «کپی/پیستی» که در آنها محتوا بدون نیاز به «نوشتن/فکر کردن» تولید میشود، یکی از دلایل عمده سطحینگری و ابتذال حاکم بر فضای مجازی است. همان جایی که همه فکر میکنند بحر طویل «مردم شهر هرچه دارید و ندارید بپوشید و …» از اشعار مولاناست!
تنها نوشته است که میماند
اما مهمترین چیزی که باید به آن اعتراف کنم این است که من از فراموش شدن به شدت میترسم. این که آمده باشی و مدتی مانده باشی و بعدِ رفتن، از همه بودنات هیچ اثری نمانده باشد بسیار هراسناک است.
شاید جمعا به دو سه نفر از نزدیکترین افراد دور و برم گفته باشم که با ارزشترین دارایی من (راجع به «چیزها» حرف میزنم نه آدمها، نه روابط و نه هر موضوع معنوی و احساسی دیگری) همین وبلاگ است و همه آن دفترهایی که از ۱۱ ازدیبهشتماه ۷۴ تا ۲۸ آذرماه ۸۹، هرچند پراکنده اما بسیار منظمتر از این وبلاگ در آنها مینوشتم. و البته یک وبلاگ وردپرسی کوچک آفلاین روی یک فلش، که خاطرات روزمره را گاهبهگاه در آن مینویسم.
از دید من اینها چیزهایی هستند که در نبود من میتوانند نشانهای باشند از بودنام، از کارهایی که کردهام، حرفهایی که زدهام و ایدهها و نظراتی که داشتهام.
آری من نه از مرگ که از فراموش شدن میترسم و هنوز گیلگمشوار امید دارم که نوشتن همان گیاه سحرآمیزی باشد که یاد مرا جاودان میکند.
به نوشتن روی بیاورید و روز وبلاگستان فارسی مبارک …
۱- وانتی آبی رنگ کنار پیادهرو ایستاده و مردی قدبلند با سبیلی پرپشت، بستههای کتاب را یکی یکی از پشت وانت به داخل ساختمانی میبرد که تازه تعمیراتش تمام شده است. – سلام * سلام – قراره اینجا کتابفروشی بشه؟ * بله – آقای یوسف علیخانی؟ نشر آموت؟ * بله. یعنی اینقدر پیشونی سفیدیم؟ – نه آقا. اینقدر مشهورید! و من خوشحال از این همسایگی (و بی اینکه حتی تعارفی برای کمک بزنم) سریعتر به سمت خانه در آنسوی چهارراه میروم.
۲- سال ۱۳۷۶ یا ۱۳۷۷ است. یکی از همکلاسیهای دانشگاه در زیرزمین یکی از پاساژهای چهارباغ عباسی اصفهان نزدیک خیابان آمادگاه، محلی برای خرید و فروش کتابهای دست دوم به راه انداخته است. کتاب صد سال تنهایی با چاپ بیکیفیتاش (که آن زمان اگر اشتباه نکنم ممنوع بود) از بقایای همان دوره و همان فروشگاه است. این مکالمه هم از آن چیزهایی است که از همان جا به خاطرم مانده است: – به نظرت کتاب خوب چه کتابیه؟ * کتاب خوب و بد نداریم! – یعنی چی؟ * یعنی خوب و بد بودنش هم به کتاب بستگی داره، هم به زمان و هم به توی خواننده. بعضی وقتها یه کتاب رو میخونی و حس میکنی وقتت تلف شده، این کتاب بدیه. البته اون موقع برای تو. یه کتابی رو میخونی حس میکنی از وقتت خوب استفاده کردی. این کتاب خوبیه. همون کتاب بد رو یه موقع دیگه میخونی میفهمی چه کتاب خوبی بوده!
۳- جمعه گذشته بعد از مدتی قریب به ۲ ماه، یک تعطیلی واقعی داشتم. بازه زمانی به نسبت کوتاهی که قرار بود در آن هیچ موضوع و مسالهای مربوط به کار مزاحمت ایجاد نکند (بماند که این خیال همیشه باطل است). و این فرصتی مغتنم بود تا به سراغ یکی از کتابهایی بروم که مدتها در کمیناش بودم.
۴- کتاب توی یه ماراتن ۲ قسمتی خونده شد. ۸:۰۰ شب پنجشنبه تا ۳:۳۰ بامداد جمعه و ۱۱:۳۰ صبح جمعه تا ۱۶:۳۰ عصر جمعه. و باید بگویم که براساس معیارهای بند ۲ یکی از بهترین کتابهایی شد که خواندهام.
۵- تجربه خواندن کتاب (تاکید میکنم برای من دراین زمان) آنقدر لذتبخش بود که بخواهم آن را اینجا هم معرفی کنم و بگویم:
برخلاف نوشته پشت کتاب، خاما روایتی است که باید نوشته میشد.
۶- دست آخر هم باید اینها را هم بگویم:
سرگذشت «حسن مهاجر» داستان زندگی همه ماست، بی هیچ شک و تردیدی. ممکن نیست عاشق شده باشی و بخشی از کتاب زبان حال خودت در گذشتهای دور یا نزدیک نباشد.
در خواندن این کتاب خیلی درگیر اصطلاحات و اسامی خاص و نام پرندگان و کوهها و رودها و درختان نشوید که عیش خواندنتان منغص میشود. روایت را دریابید.
خیلی جاهای کتاب به این فکر میکردم که داستان زندگی «عادی» بسیاری از ما، اگر درست روایت شود به همین اندازه زیبا و خواندنی خواهد بود. سعیتان را بکنید که پیش از رفتن، روایتتان را بازگو کنید.
از دید من (که همینجا بگویم کمتر داستان ایرانی خواندهام) خاما به شما نشان میدهد که «یک عاشقانه ایرانی فاخر» چگونه کتابی میتواند باشد.
راستش آخر کتاب به این فکر میکردم که درست مثل «خورشید همچنان میدرخشد» همینگوی، خلیل دم مرگ برگردد و رو به خاما بگوید: «چه روزای خوبی میتونستیم با هم داشته باشیم.» و خاما هم جواب بدهد: «آره. قشنگ نیست که اینطور فکر میکنیم؟»
پینوشت (سهشنبه ۲ بهمن ۹۷): به یوسف علیخانی با آن سبیلهایش (نمیدانم چه گیری به این قضیه سبیل دارم) اصلا نمیآید که احساساتی چنین رقیق داشته باشد. این موضوع حتی همین امروز هم که ساعتی با هم گپ زدیم و به دید من دوست شدیم، برایم حل نشده مانده است!
انتشار مجموعه پستهای «درسنامه و راهنمای خبرخوانی، فیدخوانی و سوژهیابی» از آن دسته کارهایی است که جای خالیشان مدتهاست در وب فارسی حس میشود. از آن کارهایی که باید بی هیچ چشمداشتی و فقط از سر شوق و شور و با هزینه کردن وقت و انرژی شخصی انجام میشد و انصافاً هم دکتر مجیدی به خوبی از پس این کار برآمده است.
من مدتهاست (نزدیک ۸ سال) که با فیدها وبگردی میکنم و البته مجموعه فیدهایم هیچگاه به کاملی بسته گلچینی که دکتر مجیدی منتشر کردند نبوده و نیست. همین حالا هم بعد از Import بسته هدیه یک پزشک، یکی دو روز است که سرگرم حذف تکراریها و خلوت کردن اینوریدر هستم. اما براساس همین تجربه میگویم که فیدها و فیدخوانها گرچه ضروریاند و ارزشمند، باز هم چیزهایی کم و کسر دارند که شما را از بوکمارک کردن آدرسها و راهانداختن مرورگرتان بینیاز نمیکنند. در این نوشته، ۴ دلیلی که برای این حرف داشتم را آوردهام.
۱- تبلیغات به عنوان منبع درآمد
راستش من هم مانند بسیاری از شماها از دیدن پاپآپهای تبلیغاتی و فلشها و بنرهای چشمکزن و این چیزها اصلا خوشم نمیآید. ولی خوب یا بد باید بپذیریم که برای بسیاری از تولیدکنندگان مستقل محتوا که به سازمان و نهاد و منبعی وابسته نیستند، همین تبلیغات آزاردهنده تنها منبع کسب درآمد است. البته اگر بتوان رقم آن را به عنوان «درآمد» به حساب آورد.
و البته میتوانید مطمئن باشید تبلیغدهندگان به هیچ عنوان تعداد اشتراکهای فید را به حساب نمیآورند. قاعدتاً با کمی پس و پیش رفتن در فیدهایی که احتمالا اکنون به فیدخوانتان اضافه کردهاید به سادگی میفهمید که کدام سایتها هستند که هر از گاه باید حضوری و از طریق مرورگرتان سری به آنها بزنید و حتی شده گاهی بی هیچ دلیلی روی بعضی از آن بنرهای مزاحمشان کلیک کنید. خسیس نباشید …
۲- حس و حال
اگر کتابخوان بوده باشید میدانید که خواندن هر کتابی حس و حال خاص خودش را میخواهد. کتابی را باید پشت میز نشست، با دقت ورقش زد و بیشتر از حد بازش نکرد که مبادا شیرازهاش از هم بپاشد. کتاب دیگری را باید دراز کشیده در تخت خواند و کتاب دیگری را باید به صورتت نزدیک کنی تا بوی کاغذ ماندهاش را هم حس کنی. شاید حتی به این هم رسیده باشید که صدای ورق زدن کتابها هم بسته به کاغذشان فرق میکند. اگر همه کتابها روی یک نوع کاغذ و با یک خط و یک فونت چاپ میشدند، مطالعه بخش عمدهای از جذابیتاش را از دست میداد.
سایتها و وبلاگ ها هم همینطور هستند. شاید بتوانید سایتهای خبری و رسانههای سازمانی را مستثنی کنید، اما آن وبلاگ مینیمال را باید با در زمینه تکرنگ و بدون حاشیه و تک خط جداکننده پستها با آن فونت خاص خواند و آن یکی وبلاگ دخترانه را باید در همان تم صورتی و با همان تعداد زیادتر از حد معمول ایموجی و قلب و گل تماشا کرد تا علاوه بر خود مطلب، حس و حالش نیز تجربه غنیتری را برایتان رقم بزند. و واقعا برخی از تمها و طراحیهای وب را میتوانید به عنوان اثری هنری تماشا کنید.
۳- تعامل
هر چقدر هم که در فیدخوانتان قابلیتهای سوشیال داشته باشید، هر چقدر هم که فیدخوانتان را شبیه گودر کنید و در آن به محتواهای مختلف ستاره بدهید، هیچ چیز مانند گذاشتن یک کامنت در زیر نوشته اصلی، نویسنده را خوشحال نمیکند. حداقل برای من که اینطور است.
خوب است که به دیگران بگویید فلانی چه مطلب ارزشمندی منتشر کرده است و از آن بهتر این است که به خود فلانی هم دست مریزاد بگویید و تشکر کنید یا حتی نظر مخالفتان را بگویید. تعامل صاف و سالم چیزی است که برای غالب تولیدکنندگان محتوا بیشتر از تعداد فالور و تعداد مشترکین و خوانندهها ارزش دارد.
۴- حاشیهها
با فیدها «لُب مطلب» را مستقیم و بدون دردسر به دست میآورید، اما حواشی را از دست میدهید. آن حواشی که گاه دیدتان را نسبت به موضوع اصلی عوض میکنند، جنبههای دیگری از موضوع را مطرح میکنند یا به سادگی موضوع جدید و ناب دیگری را پیش رویتان قرار میدهند. در این مورد چند راهکار ساده را به شما پیشنهاد میکنم:
اگر مطلبی را در فیدخوانتان خواندید و از آن لذت بردید، حتما سری به سایتی که مطلب روی آن منتشر شده بزنید. اول از همه کل کامنتهای زیر آن را (که امروزه زیاد هم نیستند) سریع اسکن کنید. اگر کامنتی غیر از «ممنون» و «عالی بود» و اینها دیدید کمی بیشتر وقت بگذارید و اگر کامنت ارزشمندی بود، ببینید نویسنده آن آدرس سایتی از خودش به جا گذاشته یا نه.
حاشیههای صفحه را بررسی کنید. بسیاری از وبلاگها در سایدبارشان قسمتی با عنوان «پربازدیدترینها» یا چیزی مشابه دارند. عنوانهای آنها را هم چک کنید و اگر خوشتان آمد آنها را هم در تبهای جداگانه باز کنید و بخوانید.
اگر در همین نوار کناری یا پایین و بالای صفحه فهرستی دیدید یا لینکی به بایگانی و آرشیو وجود داشت، آن را هم حداقل یکبار سریع مرور کنید.
این سناریو کمی در زمان حاضر بعید است، اما برخی وبلاگها و سایتها هنوز هم «لینکدونی» یا آدرس سایتهای موردعلاقهشان را در نوار کناری حفظ کردهاند. از قدیم هم گفتهاند که افراد را از طریق دوستانشان بشناسید. بعید میدانم اگر نوشتههای سایت اصلی را بپسندید، سر زدن به فهرست دوستانش ناامیدتان کند. به خصوص اینکه فعال بودن بخش لینکدونی خود نشاندهنده این است که با آدمی کهنهکار و خبره روبرو هستید!
در نهایت برای بیرون آمدن از حباب اینترنتیتان، اگر موضوع مطلبی که خواندید برایتان مهم است، حتما یکبار هم عنوان موضوع را گوگل کنید و در صفحه نتایج چرخی بزنید. شاید چیز جدید و متفاوتی به چشمتان خورد.
اما حرف آخر:
فیدخوانی و اشتراک فیدها، از الزامات وبگردی در این دوران غلبه سرعت و فوران محتواست. فیدخوانتان را با مجموعه ارزشمندی از فیدها پر کنید. برای بهروز بودن و برای مطالعه راحتتر چارهای جز این ندارید. اما هر وقت فرصتی بود و حوصلهای، سرتان را از فیدخوان بیرون بیاورید و مرورگرتان را اجرا کنید و مستقیم به بعضی از سایتهایی که دوستشان دارید یا از مطالبشان لذت بردهاید سر بزنید و اگر شد کامنتی بگذارید. با این کار هم شما سود میبرید و هم به نویسندهای که دوستش دارید کمکی کوچک کردهاید.
در این دهکده جهانی، تب استارتآپ و رویای داشتن کسبوکار شخصی هم مانند بسیاری دیگر از محصولات دنیای مدرن با کمی تاخیر سر از ایران درآورده است. همه سایتهایی که به نوعی به صنعت IT مرتبط هستند، همه سایتهایی که به نوعی به اقتصاد مربوط هستند، همه سایتهایی که به نوعی به سبک زندگی مربوط هستند دم از کارآفرینی و خلاقیت میزنند. من و همه اقوام و آشنایانم حداقل در یکی از گروههای تلگرامی افزایش خلاقیت و مدیریت کسبوکار و نکتههای روانشناسی برای بهرهوری بیشتر و … عضو هستیم. بی هیچ قصد و غرضی، در همین مجموعه محدود سایتهایی که دنبال میکنم مثال بزنم:
هفتهای نیست که دیجیاتو مقالهای در باب فلان تعداد خصوصیات آدمهای موفق/خلاق/کارآفرین ننویسد. ماهی نیست که در دوشنبه آخر آن جادی تبلیغی از یک استارتآپ ایرانی با وعده محیط کاری ایدهآل و خلاقیت بالا نداشته باشد و هفتهای نیست که سایت مجله شبکه دو سه مقاله در وصف خصوصیات روانی و عادتهای افراد موفق/کارآفرین/خلاق منتشر نکند.
انگار خلاقیت و کارآفرینی تنها منتظر تغییر مدل ذهنی شما و تغییر رفتارهایتان نشستهاند تا ناگهان درهای سعادت و ثروت را به رویتان باز کنند. و نمیدانم چرا با همه این اوصاف ما هر ماه یکی دو تا زاکربرگ و سه چهار تا پاول دوروف به دنیا تحویل نمیدهیم.
من پیشتر درباره هرم مازلو و تاثیر نیازهای اولیه روی فعالیتهایی نظیر وبلاگنویسی نوشته بودم. اما دیروز این نوشتههای کمانگیر را میخواندم که یکی از لینکها چشمم را گرفت و دیدم مساله را به راحتی میتوان به حوزه کسبوکار و بویژه استارتآپها و از آن مهمتر «دنبال کردن رویای شخصی» تعمیم داد. به همین دلیل تصمیم گرفتم آن مطلب را (به رغم قدیمی بودنش) ترجمه کنم تا شاید کمکی هم به دیگران باشد. دیگرانی که مثل من احتمالا عصر یک روز کاری، خسته از فشارها و استرسهای محیط کار به خانه برمیگردند و هنگامی که برای رفع خستگی روی مبل جلوی تلویزیون لم دادهاند کم و بیش با خودشان کلنجار میروند که چرا نتوانستهاند رفتارها و عادتهای آدمهای کارآفرین را در خودشان پرورش دهند تا به جای کار کردن برای دیگران، بار روانی و استرسهای کسبوکار خودشان را به دوش بکشند.
بعد از توصیه خواندن این مطلب یکپزشک باید بگویم آسوده باشید، قسمت عمدهای از شرایط و مقدمات این کار خارج از کنترل شماست!
اما چیزی که غالبا در این میان گم میشود، این واقعیت است که وجه اشتراک غالب این کارآفرینان تنها یک چیز است و آن دسترسی به سرمایه و منابع مالی است. این منابع مالی میتواند سرمایه خانوادگی باشد یا ارث یا موقعیت خانوادگی یا رابطهای که به آنها امکان میدهد که به ثبات مالی برسند. با اینکه به نظر میرسد کارآفرینان میلی شدید و ستودنی به ریسک دارند، درواقع دسترسی آنها به پول است که باعث میشود بتوانند ریسکها را بپذیرند.
و این یک مزیت کلیدی است. زمانی که نیازهای اولیه ما تامین شوند، نشان دادن خلاقیت سادهتر است. زمانی که بدانید تور نجاتی آن پایین نصب شده است تمایل شما به ریسک کردن بیشتر میشود. پرفسور Andrew Oswalds از دانشگاه Warwick میگوید:
«بسیاری از پژوهشگران دیگر نیز این یافته را تایید کردهاند که کارآفرینی بیشتر به پول مربوط است تا تلاش بیوقفه. ژنها ممکن است در این امر هم مانند سایر امور زندگی موثر باشند اما نه خیلی زیاد.»
اقتصاددانان دانشگاه برکلی کالیفورنیا، Ross Levine و Rona Robenstein در مقالهای در سال 2013 خصوصیات مشترک کارآفرینان را بررسی کرده و به این نتیجه رسیدند که غالب آنها سفیدپوست، مذکر و دارای مدارج تحصیلی عالی هستند. Levine در این باره میگوید:
«اگر کسی به پول آن هم در فرم پول خانوادگی دسترسی نداشته باشد، شانس کارآفرین شدناش به شدت کاهش مییابد»
تحقیقات تازهای (تازه در سال 2015) که توسط دفتر ملی تحقیقات اقتصادی انجام شده است به بررسی ریسکپذیری در بازار سهام پرداخته و به این نتیجه رسیده است که فاکتورهای محیطی (و نه ژنتیک) بیش از هر چیزی بر روی این رفتار تاثیر داشتهاند. این یافته موید این واقعیت است که ریسکپذیری در طول زمان در افراد شکل میگیرد و «ژن برتر کارآفرینی» افسانهای بیش نیست.
به یقین توانایی زمین خوردن و بلند شدن، خصوصیتی اساسی برای موفق شدن است. بسیاری از کارآفرینان تنها پس از تحمل شکستهای فراوان توانستهاند طعم پیروزی را بچشند. اما موانع بر سر راه ورود به چنین مسیری بسیار بلند، و رد شدن از آنها بسیار دشوار است.
برای حرفههایی که با خلاقیت سروکار دارند، امکان پذیرفتن ریسکهای متعدد یکی از مهمترین امتیازات ممکن است. بسیاری از بنیانگذاران استارتآپها برای مدتی طولانی حقوقی دریافت نمیکنند. بنا به برآوردهای موسسه کافمن هزینه متوسط راهاندازی یک استارتآپ حدود ۳۰ هزار دلار است. دادههای به دست آمده از موسسه دیدبان کارآفرینی جهانی نشان میدهد که بیش از ۸۰٪ سرمایه مورد نیاز برای تاسیس یک کسبوکار جدید از اندوخته شخصی افراد یا دوستان و خانواده تامین میشود.
زنی ۳۱ ساله که در گروههای کارآفرینی نیویورک رفتوآمد دارد و البته نخواسته نامش فاش شود میگوید:
«دنبال کردن رویاها خطرناک است. تمام این جمعیت اغوا شدهاند و فکر میکنند به سادگی میتوانند از خانه خارج شوند و به دنبال رویاهایشان بروند. اما این اصلا واقعیت ندارد.»
در نهایت باید گفت که بله، مسلماً برای ساختن هر چیزی باید به شدت تلاش کرد. اما در این میان امتیازات و شرایط فراوان دیگری هم باید فراهم باشد که البته غالباً دست کم گرفته میشوند.
ادبیات، به خصوص ادبیات داستانی در شرایط فعلی جامعه ما احتمالا دیرترین و دورترین چیزی است که عامه مردم برای گذران اوقات فراغت (لذت بردن که پیشکش!) به یادش میافتند. این را میتوانید به کمحوصله شدن افراد به واسطه تاثیر شبکههای اجتماعی نسبت دهید. میتوانید آن را نتیجه گرانی کتاب بدانید یا گناهش را به گردن فقر محتوایی و تنوع اندک ژانرهای ادبی و نبود نویسندگان تاثیرگذار بیندازید. دلیل هرچه که باشد، داستان خواندن (حتی نوع کوتاهش) در این جمع دارد به خاطرهای از گذشته تبدیل میشود. احتمالا اگر از آن دسته افرادی هستید که در کل پرداختن به ادبیات را بیهوده و بیحاصل میدانید خواندن این پست کوتاه از وبلاگ یک پزشک و بعد تهیه کتاب معرفی شده در این پست را به شما پیشنهاد میکنم.
البته خود من هم بیرون گود نشستهام! در واقع آخرین رمانی که خواندنش را به یاد میآورم پرنده خارزار اثر کالین مک کلاف (روی جلد مکالو نوشته شده) است که با شرمندگی تمام باید بگویم حداقل به ۱۰ سال پیش برمیگردد. اما در این فرصت کوتاه عید و به لطف اپ دوستداشتنی فیدیبو به سراغ مجموعهای از داستانهای کوتاه رفتم که فیدیبو به عنوان عیدانه به کاربران هدیه میداد.
از مجموع یازده داستان تا الان هفتتا را خواندهام، و آنچه که بین بسیاری از آنها مشترک دیدم چیزی است که من با یک اصطلاح مندرآوردی آن را «چرک نوشتن» مینامم. نه به معنی چرکنویس و پاکنویس. به این معنی که انگار برای ادیبانه نوشتن و هنرمندانه نوشتن باید بد نوشت و کثیف نوشت. تقریبا در تمام این داستانها به نوعی درباره زخم و خون و بالا آوردن و ادرار و … صحبت شده بود. حتی یکی دو داستان از ابتدا با چنین مواردی آغاز میشدند. برای نمونه چند اسکرینشات از داستانهای مختلف گرفتهام که در ادامه میبینید.
از این توصیفهای بعضا دقیق، به همان اندازه بدم میآید که از کلیشه سیگار کشیدن افراد عصبی و ناخوش فیلمها بدم میآید. از توصیفهای ناراحتکننده و بنمایه مرگ و فلاکت در آنها همانقدر بدم میآید که از دیدن این همه فیلم اجتماعی ناراحتکننده بدم میآید. انگار همانطور که فیلم هالیوودی بدون «بوسه و آغوش» معنی ندارد، همانطور که فیلم فارسی بدون «سیگار کشیدن» عصبی و توصیف «فلاکت و بیچارگی» معنی ندارد، ادبیات داستانی ما هم بدون «چرک نوشتن» غیرقابل تصور است و این از دید من کمی آزاردهنده است.
راستش سررشته زیادی از ادبیات ندارم و چیزی که گفتم را نمیشود به عنوان نقد مطرح کرد. این مجموعه داستان انتخاب یک گروه خاص بوده و ممکن است نشاندهنده سلیقه گردآورنده باشد. ممکن است به لحاظ ادبی واقعا این توصیفهای دقیق قدرت قلم نویسنده را نشان دهد یا مثلا استفاده از الفاظ رکیک داستان را به زندگی روزمرهمان نزدیکتر کند. اصلا شاید چون از ابتدا همهچیزمان از کتاب گرفته تا فیلم و مجله و گزارش و بازی فوتبال سانسور شده به موارد اینچنینی عادت ندارم.
اما هنوز این دلیلها برای من از ناراحتکننده بودن این چرک نوشتن کم نمیکند و البته به شدت ترجیح میدهم که نویسندگان و منتقدان بگویند که آیا واقعا نمیشود درباره شادی نوشت و تمیز نوشت و اثری هنری و ادیبانه خلق کرد؟ نمیشود کمی از این فضای بدبختی و فلاکت خارج شد و در جامعه هنری به شهرت رسید؟ نمیتوان بدون چرک و خون و ادرار و … داستانسرایی کرد؟
پینوشت در مورد عکس ابتدای مطلب: ادبیات مانند آب، مایه حیات روح است و من ترجیح میدهم آبی که در لیوان سمت راستی است نصیب من شود!
نمیدانم، شاید هم تاثیر نوشته قبلی من بوده که این بار دوستان به سفارت و کنسولگری عربستان حمله کردهاند!!! به هر حال پیش از ادامه مطلب بگویم که جواب سوال عنوان مطلب را هم میدانم و هم نمیدانم. نمیدانم از این جهت که نه از سیاست سر در میآورم و نه علم غیب دارم و نه منابع خبری خاصی در اختیار دارم و میدانم از این جهت که این برخورد فیزیکی و خشونت به یکی از اجزای اصلی غالب تعاملات اجتماعی در جامعه ما تبدیل شده است. در واقع همه ما در زندگی روزمرهمان به کرات با این نوع «حملهکنندگان» برخورد داشتهایم.
چند روز پیش در یک جمع دوستانه بحث بر سر همین ماجرا بود و یک نفر پرسید «ولی واقعا کی به سفارت یک کشور حمله میکنه؟» خاطرهای که در ادامه آوردم اول به خودم و احتمالا به شما یادآوری میکند که «حملهکنندگان» تعدادی از همین آدمهای دور و بر ما، تعدادی از همین آدمهای به ظاهر معمولی هستند.
تاریخ دقیق را به خاطر ندارم. احتمالاً بین سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ من که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم، در یک دفتر معماری به همراه چند نفر از دوستان دوران دانشگاه کار میکردم و در همان زمان در دانشگاه آزاد دو تا از شهرستانهای اطراف شیراز هم چند ساعتی تدریس داشتم.
آن موقع شهردار یکی دیگر از شهرهای کوچک اطراف شیراز (که البته به تازگی به واسطه افزایش جمعیت، در تقسیمات کشوری به شهر تبدیل شده بود) یکی از کارفرمایان ما بود و بنا بود که یک مجتمع بسیار بزرگ تجاری برای شهرشان طراحی کنیم. چیزی که آن زمان به لحاظ ابعاد و تعداد واحدها و غیره، حتی نمونهاش در شیراز هم وجود نداشت.
البته خودمان هم میدانستیم که این از آن سنگهای بزرگ است و نشانه نزدن، اما به هر حال به خاطر این پروژه هفتهای یکی دو بار میزبان آقای شهردار بودیم. در آخر یکی از جلسات آقای شهردار به من گفت که شنیده است در دانشگاه آزاد تدریس میکنم و قصد دارد برای مسالهای از من راهنمایی بخواهد.
به اتاق کناری رفتیم و گفت که پسرش در دانشگاه آزاد یکی از شهرهای مجاور درس میخواند و استادی با او لج کرده و نمرهاش را نمیدهد و نظر من را پرسید که چه بکند. پیشنهاد کردم که اول روی نتیجه امتحان اعتراض بگذارد. گفت پسرش این کار را کرده. گفتم به سراغ معاون آموزشی دانشگاه برود. گفت به نظرم فایدهای ندارد. گفتم ریاست این واحد از دوستان دانشگاه من است و میتوانم برایش تقاضای یک ملاقات حضوری یا حتی دوستانه بیرون محیط دانشگاه بکنم. این یکی را هم نپذیرفت.
دست آخر گفتم چیز دیگری به ذهنم نمیرسد که ناگهان از پاسخ جناب شهردار شوکه شدم. ایشان گفتند (عین جمله ایشان را آوردهام):