من فکر میکنم در حد خودم با کتاب و ادبیات دمخور بودهام، اما متاسفانه در دیگر شاخههای هنر، مهارت و شناخت چندانی ندارم. شناختم از نقاشی صفر مطلق است. انتخاب و سلیقهام در زمینه موسیقی بیشتر از آنکه به هنر موسیقایی و آهنگسازی و … مرتبط باشد، به نوستالژی مرتبط است. از عکاسی بیشتر تکنیک را میدانم و در سینما هم فقط یک ژانر خاص را دنبال (اگر کلمه مناسبی برای دیدن سالی ۳ تا ۴ فیلم باشد) میکنم. به همین دلیل شاید نوشتن درباره هنر آن هم «هنر مولد» که ژانری به نسبت نو محسوب میشود، چندان مناسب من نباشد. اما انگیزه شکلگیری این پست، بیش از هر چیز فرونشاندن کنجکاوی خودم درباره مفهوم هنر مولد بود. چرا که به دلیل ارتباط قدرتمند این شاخه از هنر با کامپیوترها، احساس کردم که این جا همان پل گمشدهای است که میتواند دنیای ریاضی و قاعدهمند من را به دنیای رنگارنگ، سرخوشانه و آزاد هنر پیوند بزند.
دسته: تازهها و تحلیلها
فیدخوانی خوب است اما …
انتشار مجموعه پستهای «درسنامه و راهنمای خبرخوانی، فیدخوانی و سوژهیابی» از آن دسته کارهایی است که جای خالیشان مدتهاست در وب فارسی حس میشود. از آن کارهایی که باید بی هیچ چشمداشتی و فقط از سر شوق و شور و با هزینه کردن وقت و انرژی شخصی انجام میشد و انصافاً هم دکتر مجیدی به خوبی از پس این کار برآمده است.
من مدتهاست (نزدیک ۸ سال) که با فیدها وبگردی میکنم و البته مجموعه فیدهایم هیچگاه به کاملی بسته گلچینی که دکتر مجیدی منتشر کردند نبوده و نیست. همین حالا هم بعد از Import بسته هدیه یک پزشک، یکی دو روز است که سرگرم حذف تکراریها و خلوت کردن اینوریدر هستم. اما براساس همین تجربه میگویم که فیدها و فیدخوانها گرچه ضروریاند و ارزشمند، باز هم چیزهایی کم و کسر دارند که شما را از بوکمارک کردن آدرسها و راهانداختن مرورگرتان بینیاز نمیکنند. در این نوشته، ۴ دلیلی که برای این حرف داشتم را آوردهام.
از Slefie تا Selfish، درباب خصوصیات نسل جدید
در اواخر دهه چهارم زندگی احساس میکنم به جایی رسیده باشم که بتوانم برای کسانی که از من کم سن و سالتر هستند درباره «گذشته» حرف بزنم. این گذشته برای من هم مانند بسیاری دیگر پر از نوستالژی است و هم البته یادآور شیوهای از زندگی که سرعت تغییر کردنش در بازههای سالها و دههها با هیچ زمانی از تاریخ قابل مقایسه نیست.
تاثیر فناوری و شیوههای ارتباطی نوین در شکل زندگی ما آنچنان زیاد بوده است که غالب ما وقتی به تفاوتهای گذشته و حال فکر میکنیم تنها به تفاوت فناوریهای در دسترس در هر دوره زمانی میاندیشیم و تغییر ایجاد شده در انسانها (در خودمان و عادات و رفتارمان) به عنوان عناصر اصلی سازنده تاریخ و جامعه را فراموش میکنیم. فراموش میکنیم که فناوری وسیله رسیدن ما به هدف و ابزاری برای نمایش و برآوردن تمایلات ماست و گرچه خود میتواند به عنوان محرک عمل کند اما غالبا پاسخی است به نیازهای روزافزون ما «انسانها». به همین دلیل هم من بیش از آنکه تفاوتهای گذشته و حال و آیندهمان را در تغییر فناوریها ببینم در تغییر نوع نگاه انسانها به زندگی و ارزشها و باورهایشان میبینم.
با این مقدمه و از عنوان مطلب احتمالا حدس زدهاید که میخواستم درباره خصوصیات نسل جدید و بهویژه «خودخواهی» به عنوان یکی از بارزترین تفاوتهای میان آنها و نسلهای قدیمیتر حرف بزنم و البته یکی از مدهای این زمانه «social» را هم نشانهای از این تغییر دیدگاه میدانم. پیشاپیش برای رفع شبهات و پیشگیری از گلایههای بعدی بگویم که این مطلب تنها یک نظر شخصی است و البته به همه افراد نسل جدید (اصلا اگر بتوان مرزبندی دقیقی برای این تعریف پیدا کرد) قابل تعمیم نخواهد بود. نکته بسیار مهم دیگر این که بعد از نوشتن طرح کلی این مطلب و زمانی که به دنبال تصاویری برای آن میگشتم به چندین و چند متن مشابه، قدیمیتر و البته علمیتر انگلیسی برخوردم که دو مورد از آنها به نظرم ارزشمند بودند و کلا ساختار نوشته من را هم تغییر دادند و مسلما خواندنشان را به همه پیشنهاد میکنم. یکی این مطلب با عنوان «سلفیها و طلوع نارسیسیسم دیجیتال» و دیگری مقاله مجله تایم با نام Millennials: The Me, Me ,Me Generation که به دلیل رایگان نبودن، میتوانید متن آن را به صورت یک فایل پیدیاف از اینجا دانلود کنید.
از اتفاقات عربستان تا مبارزات وایبری و مجازی
قبلا گفته بودم که واکنشهایم به اتفاقات و محیط اطراف بسیار کندتر و دیرتر از بقیه اتفاق می افتد. اما این بار و در پی حادثه ناگواری که در جریان سفر حج گریبانگیر دو نفر از نوجوانان کاروان ایران شد، تصمیم گرفتم مطلبی را اینجا بنویسم. البته این بار هم «شدت فاجعه» و «تاثر شدید» محرک نوشتن این متن نبود، بلکه واکنشهایی که از سوی بسیاری از دوستان و آشنایان و اطرافیان میدیدم انگیزه اصلیام بود. پیشاپیش و قبل از اینکه مورد هجوم همه میهنپرستان و رگ غیرت ورمکردهها قرار بگیرم باید بگویم که از نظر من هم
اتفاقی که رخ داده بسیار ناراحتکننده، تاثر برانگیز و برای دولت عربستان صعودی مایه شرمساری است. این اتفاق باید از طریق مقامات رسمی با جدیت تمام پیگیری شود و عوامل آن باید حتما مجازات شوند.
اما نکته ناراحتکننده واکنشهای مردم به این اتفاق است که از دید من افراطی، ناپخته، مضحک و متاسفانه گاهی ابلهانه است.
در طی این مدت اخیر متنها و پستها و نوشتههای مربوط به این قضیه، فضای شبکههای اجتماعی ما را پر کرده و گروهی و شبکهای نیست که در آن هر روز و ساعت متنی و عکسی و شعری در واکنش به این مسایل منتشر نشود. به جای بحث درباره اینکه چرا این متنها و واکنشها را ناراحتکننده میدانم، ترجیح میدهم چندین گزاره را جداگانه بنویسم و البته تعدادی متن را عینا نقل کنم و پاسخ بدهم.
- دوستان ما تا حالا سری به مراجع قضایی زدهاند؟ از اتفاقات و فجایعی که در همین مملکت خودمان و توسط پدر و مادرهای ایرانی رقم میخورد آگاه هستند؟ صفحه حوادث روزنامههای خودمان را خواندهاند؟ مواردی که از کودکآزاری تا تجاوز و حتی قتل را شامل میشود دیدهاند؟ در این اتفاقات هم «ملخخواری روی نجابت سیاوش خش انداخته است؟»
- واقعا امیدوارم کسی در بین اطرافیان من نباشد که فکر کند اگر یک روز تمام توی همه گروههای وایبر و واتساپ و غیره بنویسد «مرگ بر عربستان» حتی یک نفر پایینمرتبهترین مقامات عربستان یا حتی ایران این متن را خواهند دید یا اگر ببینند به آن واکنش نشان خواهند داد. درست مثل این است که همه ما تصمیم بگیریم در مهمانی خانوادگی امشب همه ۱۰ دقیقه به سیاستهای دولت اعتراض کنیم.
و تازه «الموت لسعودیه عربیه»؟
- نکته دیگر اینکه ما هنوز هم بعد از این همه سال همان مردم «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسراییل» و «مرگ بر فلان» و «زنده باد بهمان» هستیم. حرکتمان بین خیر مطلق و شر مطلق است. یاد نگرفتهایم که افراد، ملیتها، کشورها و همه چیز این دنیا خاکستری است! خوب و بدش در هم است.
- میگویند «کورش برای تصرف مصر از راه دریا رفت که سم اسبانش به خاک عربستان آلوده نشود». اگر کورش کبیر برای کشورگشاییهایش فلسفهای غیر از تصرف منابع طبیعی، دفع دشمنان و جمعآوری مالیات و ثروت برای کشورش داشته است، حداقل من در تاریخ چیزی درباره آن ندیدهام. البته اقرار میکنم که مطالعات تاریخی چندانی ندارم ولی گمان هم نمیکنم که چنین مکالماتی بر روی لوحی گلی با خط میخی کندهکاری شده باشند و همین دیروز و امروز به دست تاریخدانان ما افتاده باشند!
از طرف دیگر اگر به این نقشه نگاه کنیم میبینیم که عربستان در دوره هیچیک از شاهان هخامنشی قلمرو ایران نبوده است و این نه به خاطر نفرت ایرانیان قدیم از عربهای قدیمی است! به نظر من لزومی هم به این کار نبوده. تصرف صحرایی گرموخشک و مناطق بی آب و علف و حتی بدون تمدن آن به لحاظ منطقی توجیهی نداشته است. وگرنه سرداران قدیم با نفرت و کدورتی کمتر از این، کل خاک یک کشور را زیر سم اسبانشان لگدکوب میکردند. - دوستانی که الان با شنیدن این خبر شروع کردهاند به انتشار تصاویری که در آنها لباسهای عربی بر تن حیوانات مختلف پوشانده شدهاند، آن زمانی که یک دیپلمات ایرانی (که به گمان من بیش از یک مامور امنیتی فرودگاه باید نماد و نشانه فرهنگ کشورش باشد) در یک استخر مختلط برای چند کودک مزاحمت ایجاد کرد کجا بودند؟ آن زمان تحمل انواع و اقسام توهین به ایرانیها را داشتند یا به هر شکلی خود را مبرا میکردند؟ درباره ماجراهای کهریزک دشنامها را نثار که میکنند؟
اما در کنار همه این نکتهها بد نیست به چند مورد کلی هم درباره واکنشهای ما ایرانیها اشاره کنم:
- برای این که بدانید کدام ملتها بیشترین سازگاری را با سایر نژادها و ملیتها دارند به نقشه زیر نگاه کنید. البته ناگفته پیداست که وضع ما چندان خوب نخواهد بود. (برای دیدن سایز بزرگتر کلیک کنید)
برای مطالعه بیشتر این آدرس را ببینید و به این فکر کنید که معولا وقتی فکر میکنیم «ما نسبت به فلانیها هوش بیشتری داریم»، «ما از بهمانیها تمیزتریم» یا ما «نسبت به آنها غذاهای بهتری میخوریم» واقعیت به احتمال زیاد چیز دیگری است. - یادمان باشد که غالب اعتراضهای ما در قبال محیط اطرافمان ناگهانی، جهشی و به اصطلاح «خرگوشی» است. ما از کارمان ناراضی هستیم، از کاسب محل دلچرکین هستیم، شرایط سیاسی باب میلمان نیست و بنا به هر دلیلی نمیتوانیم به هیچکدامش اعتراض کنیم. ناگهان با اتفاقی اینچنینی همه آن ناراحتی و خشمهای فروخورده و بیان نشده به صورتی (بگوییم بیخطر و بیضرر) بر سر افرادی در جایی دیگر خالی میشود. برعکس در جاهای بهتر دنیا که تعاملات آزادتر است، اعتراضات و حرکتها «لاکپشتی» است. مردم به صاحبکارشان اعتراض میکنند. به دولتشان اعتراض میکنند، به والدینشان اعتراض میکنند و در نتیجه آن همه انرژی منفی جمع نمیشود که ناگهان به این صورت منفجر شود.
- و درنهایت از ما بهتران برای این فعالیتهای بیضرر و این شر و شورهای مجازی اسم جالبی انتخاب کردهاند: Slacktivism. فعالیت اجتماعی از زیر لحاف! رضایتی نسبی از انجام عملی ساده در حالی که نشان دادن واکنش معقول و عملی هزینهبر، دشوار یا در برخی موارد خطرناک است. واقعیت این است که لایک کردن تصاویر کودکان قحطیزده کسی را سیر نمیکند و راهانداختن تظاهرات در وایبر و جاهای مشابه نه نارضایتی ما را به عربستان نشان میدهد و نه دردی از آسیبدیدگان حادثه دوا میکند. تنها مزیتاش شاید این باشد که دلمان را خوش کنیم که ما هم در اینباره کاری کردهایم! (این مقاله جالب آتلانتیک در همین مورد هم ارزش خواندن دارد)
پینوشت: در آخر باید اعتراف کنم که من هم توان یا جرات واکنشی جدی و عملی به این اتفاق را نداشتهام. از این حداقل Slacktivism هم صرفنظر کردهام. از نوشتن این مطلب هم هدفم این بود که حداقل اگر در آسایش خودمان اعتراضی میکنیم و متنهای احساسی و حماسی منتشر میکنیم، بدانیم که چه میکنیم و به کجا میرویم.
تولد یک رسانه: «یک پزشک» از وبلاگ تا رسانهای جمعی
نمیدانم اینروزها کسی از علاقهمندان فناوری و فعالان وب هست که «امتی» را به یاد داشته باشد یا این پلتفرم به نسلهایی قدیمی چون ما تعلق دارد. به هر حال به گواهی تصویر زیر و این نوشته یک پزشک در ۲۹ مردادماه سال ۸۴ آن هم روی MT پا به عرصه وجود گذاشته است و از آن روز تا اکنون درست همانند یک موجود زنده روند طفولیت، نوجوانی و جوانی را طی کرده و «اکنون» در دوران میانسالی و پختگی است.
اگر از دنبالکنندگان یکپزشک بودهاید، بعید است در میان تحولات تدریجی و آرام، در این چند ماه اخیر جهشی بزرگ را در این سایت احساس نکرده باشید. در این مدت تعداد نویسندگان و تعداد پستهای روزانه بسیار بیشتر و طیف محتواهایی که پوشش داده میشوند به شدت گستردهتر شده است. همچنین ظاهر سایت هم بسیار حرفهایتر شده و حجم مطالب (و البته تبلیغاتی) که در همان نگاه اول عرضه میکند نیز بسیار بیشتر است. این تغییر و تحولات و آنچه از دید من در این میان جریان دارد موضوع اصلی این مطلب به نسبت طولانی است. اگر حوصلهای برای خواندن دارید در ادامه با من همراه شوید.
در نبود تاریخنویسان
من بسیار پیشتر در نوشتههایم از لزوم تاریخنگاری و بخصوص تاریخنگاری که با تحلیل و پیشبینی همراه باشد صحبت کردهام. بسیار قبلتر هم نوشتم که نویسندگی حداقل در حوزه IT کمکم در حال تبدیل شدن به یک شغل است. البته آن زمان اصلا فکر نمیکردم که در فاصلهای کمتر از ۶ ماه این نویسندگی آنلاین به بخشی از درآمد خودم تبدیل شود و به عنوان یکی از همکاران یکپزشک این شغل را هم تجربه کنم و همینطور فکر نمیکردم در فاصلهای حدود ۲ سال کسبوکارهای اینترنتی بزرگی را ببینم که بدون وجود فروشگاهها و فعالیتهای فیزیکی مرسوم به درجه بالایی از سوددهی رسیده باشند.
اما اگر این روزها به بیلبوردهای شهری مانند تهران نگاه کرده باشید با دیدن تبلیغاتی نظیر دیجیکالا، آپارات، ایسام یا حتی سامانه آهن (جایگزینی آنلاین برای بازاری به شدت سنتی و فیزیکی) و نمونههای مشابه احتمالا فهمیدهاید که در ایران ما هم بالاخره زمانی رسیده است که کسبوکارهای آنلاین «مورد توجه» قرار گرفته و به سوددهی خوبی رسیدهاند. این سوددهی را از روی همین بیلبوردها میگویم که تامین هزینهشان معمولا از توان کسبوکارهای کوچک کاملا خارج است.
البته اینها تنها تغییر و تحولات و رخدادهای موجود در حوزه کسبوکارهای آنلاین ایران نیست و من معتقدم که مدون و مستند نشدن دورانی که در آن به سر میبریم در آیندهای نه چندان دور حسرتی بزرگ به دنبال خواهد داشت. به همین دلیل هم احساس میکنم جای محققان و تحلیلگرانی چون استیون لوی (مسلط به تاریخ، مسلط به فناوری و دارای توان تحقیق و مذاکره و جستوجوی بالا) در وضعیت کنونی ما خالی است.
تولد یک رسانه
به هر حال هدف از نوشتن این مطلب توضیح بسیار مختصر اتفاقی است که در یکی از گوشههای این دنیای آنلاین شاهدش بودهام و البته از بخت و اقبال خوش حداقل کمی هم در آن دخیل بودهام. آنچه میخواهم بگویم این است که:
«یکپزشک از دید من از فرم یک وبلاگ شخصی خارج شده و تبدیل به رسانهای قدرتمند شده است.»
شاید بگویید پیش از این هم بسیاری از وبلاگها به کمک تبلیغات و راهکارهای دیگر به درآمدزایی رسیده بودند. بسیاری از وبلاگهای دیگر هم توانسته بودند خیل عظیمی از مخاطبین را به خود جذب کنند و مورد یک پزشک مورد متفاوتی نیست. اما نظر من خلاف این است. واقعیت این است که من پیشنویس این پست را در اواسط بهمن تهیه کرده بودم و برای ادعایم هم دلایلی داشتم. اما چیزی که باعث شد آن را همین امروز جمعوجور کنم و آن را دلیلی واضح برای حرفهایم بدانم، منتشر شدن این رپورتاژ در یکپزشک بود.
من تا این تاریخ به یاد ندارم که بانکها در جایی به جز رسانههای عمومی مانند تلویزیون و رادیو و روزنامهها تبلیغات کنند. این که چنین رپورتاژی در سایت یکپزشک منتشر میشود به وضوح یک معنا بیشتر ندارد و آن پذیرفته شدنش به عنوان یک رسانه عمومی است. اما با مد روزهای جدید باید بپرسیم: «وقتی از رسانه حرف میزنیم، دقیقا از چه حرف میزنیم؟»
رسانه چیست؟
شاید تعریف رسانه و بررسی تفاوتهایش با سایر ابزارهای انتقال اندیشه و محتوا کاری باشد که متخصصین حوزه ارتباطات بهترین گزینه انجام آن باشند. من گرچه نمیتوانم تعریف دقیقی از این مفهوم ارایه کنم اما از دیدگاه خودم به صورت ساده میخواهم به تفاوتهای رسانه در تقابل با چیزی که من هنوز وبلاگ مینامم، اشاره کنم.
عامشدن در برابر شخصی بودن
وبلاگها بیشتر از هر چیزی با حس و حال نویسندهشان، با احساساتش و با وقت و حوصلهاش مرتبط هستند. اما رسانه دغدغه عامتری دارد و باید براساس حس و حال و دل مخاطبانش واکنش نشان دهد و محتوا تهیه کند. باید طیف گستردهتری از موضوعات را برای سلیقههای مختلف پوشش دهد و محتوایش را در همه ردههای سادهفهم تا تخصصی و سطح بالا توزیع کند.
گرچه دکتر مجیدی هنوز با تلاشی در خور ستایش سعی میکند در پستهایی تحلیلی دغدغههای شخصی و دیدگاههایی متفاوت و غیرخبری را بگنجاند، اما در یک جمعبندی کلی، حجم این مطالب نسبت به حجم محتوای خبری که در یکپزشک منتشر میشود بسیار اندک است.
جالب اینکه این عام شدن خود در یک چرخه بسته هم علت و هم معلول ویژگی بعدی رسانههاست.
مخاطب بیشتر و البته عامتر
رسانه نسبت به یک وبلاگ طیف وسیعتری از مخاطبین را به خود جذب میکند. این طیف وسیعتر با سلایق و واکنشهایشان در قبال رسانه خط مشی آن را شکل میدهند و ساده بگویم مطالبش را به سمت و سوی مورد نظرشان سوق میدهند و عامتر شدن مطالب دوباره مخاطب بیشتری را جذب میکند و الی آخر . . .
اهمیت یافتن یا مطرح شدن ملاحظات مالی
این مورد شاید به نوعی اساسیترین و مشخصترین حد و مرزی است که میتوان میان یک وبلاگ و یک رسانه ترسیم کرد. رسانه معمولا باید سودآوری داشته باشد و برای سودآور بودن باید خرج هم بکند. رسانه باید ظاهری تمیز و اتوکشیده داشته باشد پس مثلا باید برای قالبش هزینه کند. رسانه باید مطالب متنوع تهیه کند پس باید برای نویسندگانش هزینه کند. و البته مسلم است که در کنار اینها راههای کسب درآمدش هم بیشتر و سودآورتر میشود. وبلاگها هم ممکن است به بخشی از این سودآوری دست یابند (البته درباره وضعیت ایران حرف میزنم و امکانات کسب درآمد در این کشور) اما هیچگاه گردش مالی مانند یک رسانه نخواهند داشت.
البته چیزی که باید در حاشیه از آن حرف بزنم این است که متاسفانه بسیاری از مخاطبین به سادگی این موضوع را درک نمیکنند. تجربه چنین موضوعی را قبلتر در مجله شبکه داشتهام و مخاطبینی که گله میکردند که نصف حجم مجله تبلیغ است. و البته متوجه نبودند که تبدیل شدن به رسانه و فعالیت به عنوان رسانه هزینه سنگینی دارد که تبلیغات بزرگترین منبع (و در شرایط فرهنگی و اقتصادی ما گاه تنها منبع) تامین این هزینه است. در فعالیتهای آنلاین هم برخی مخاطبین از رپورتاژها، از افزوده شدن یک بنر تبلیغاتی در انتهای فید یا چیزهایی مشابه گله میکنند و نمیدانند که رسانه بدون منابع درآمدش سقوط میکند.
کار گروهی
رسانه به واسطه حجم مطالبش و تنوع و سرعت انتشارش نباید و نمیتواند توسط یک نفر گردانده شود و الزاما به فعالیتی تیمی و گروهی احتیاج دارد. در مقابل وبلاگها معمولا شخصمحور هستند و توسط فرد واحدی اداره میشوند.
افزایش تعداد نویسندگان یکپزشک در این مدت اخیر تاییدی بر این مدعاست.
و البته نوع وابستگی مخاطبین
نوع وابستگی مخاطبین با وبلاگ و با رسانه متفاوت است. در مورد وبلاگها رابطه مخاطبین دوستانه، شخصی، صمیمانه و قویتر است. اما در مورد رسانهها معمولا پیوند ضعیفتر است. شاید بهتر باشد بگویم در وبلاگ مخاطبین با نویسنده ارتباط برقرار میکنند در حالی که در رسانه ارتباط با محتوا برقرار میشود. مثلا من شخصا تمام پستهای وبلاگهای مورد علاقهام را میخوانم چرا که احساس من احساس گپوگفت با یک دوست است. اما در مورد رسانهها، عناوین را به سرعت اسکن میکنم و برخی را برای خواندن انتخاب میکنم و از خواندن برخی صرفنظر میکنم. رسانهها برای من حکم شرکت در یک کنفرانس خبری یا سمینار را دارند که برخی قسمتهایش را میشود درز گرفت.
یکپزشک چگونه رسانه شد؟
تبدیل شدن به یک رسانه، مسیری طولانی است که پیمودنش به تلاش هدفمند و صحیح، استفاده از ابزارهای مناسب و استواری در مسیر نیاز دارد. آنچه در ادامه میگویم نه شرایط لازم و کافی، که تنها جنبههایی است که در مدت همکاری با یکپزشک و دکتر مجیدی به چشم دیدهام و فکر میکنم در روند تبدیل شدنش به یک رسانه تاثیرگذار بودهاند.
تداوم در نوشتن
اصلیترین و اساسیترین خصوصیتی که یک وبلاگ برای موفق شدن (و نه حتی تبدیل شدن به رسانه) باید داشته باشد، تداوم انتشار است. وبلاگها و حتی سایتهای بسیاری را دیدهایم که مطالبی ارزشمند را منتشر میکنند. اما بعد از انتشار دو، ده یا حتی صد مطلب ناگهان «سکته» میکنند. برای مدتی در کما فرو میروند، دوباره به هوش آمده و کمی دست و پا میزنند و دوباره سکته میکنند. اما حداقل در طول این چند سالی که من تماسی دایمی با یکپزشک داشتهام، هیچگاه و در هیچ شرایطی روند تهیه و انتشار مطالبش با توقف روبرو نشده است.
حتی (با شرمندگی!) به یاد دارم که گاهی در اوایل همکاری با یکپزشک بنا به گرفتاریهای شغلی دکتر مجیدی، بنا میشد که من مطالب یک روز را پوشش دهم، ولی به هر دلیلی موفق نمیشدم. اما باز هم نمیدانستم دکتر مجیدی کی و چگونه مطالبی (شاید کمی کوتاهتر و سریعتر) را آماده و منتشر میکرد تا خوانندگان در هیچ روزی بینصیب نمانند.
داشتن و حفظ یک دیدگاه مشخص و متفاوت
فناوری و نوشتن از آن کموبیش سهلترین موضوعی است که میتوان برای تاسیس و داشتن یک وبلاگ انتخاب کرد. خوراک خبریاش آماده و حاضر است و به علت نبود اتفاقی خاص در مملکت خودمان، نیازی هم به درگیری و تهیه گزارش و غیره نیست. هرچه هست آنطرف دنیا اتفاق میافتد و خبرهایش و عکسهایش هم آماده میشود و کمی سواد انگلیسی میخواهد که هر روز بتوانی چندین و چند مطلب برای وبلاگت آماده کنی. و البته به دلیل همین سادگی و هجوم همه عاشقان وبلاگنویسی به این حوزه، احساس میکنم که کمکم نوشتن درباره فناوری در حال لوث شدن است!
اما در همین شرایط هم دکتر مجیدی از معدود کسانی بود که در کنار انتقال اخبار فناوریهای تازه آنها را تحلیل میکرد، کاربردهایشان را بسط میداد، به نسخه وطنیشان فکر میکرد و یا در زمانی که همه مدح و ثنای فلان محصول جدید را میگفتند، از آن انتقاد میکرد. این داشتن دیدگاه متفاوت و حفظ کردن نگاه نقادانه، از دید من یکی از مهمترین نکاتی بود که باعث شد وبلاگ یکپزشک نسبت به همه همتاهای دیگرش متمایز و متفاوت بماند.
امتحان کردن راههای تازه (بدون ترس از شکست)
یکی دیگر از خصوصیات ارزشمند یکپزشک از دید من این بود که در زمانی که هنوز وبلاگ بود، بی هیچ ترسی راههای تازه را میآزمود و ایدههای جدید را امتحان میکرد. از میان این آزمایش و خطاها میتوانم به ایده 1pezeshk.com/med و تلاش برای انتشار مطالب پزشکی، ایده نقد و بررسی هفتگی یا ماهانه مجلات، معرفی کتاب و نمونههای دیگر اشاره کنم. حتی اگر تمام یا بیشتر آنها را شکستخورده بدانیم، اما همین کار راه و مسیر آینده را هموارتر کرده و زمینههایی که باید از آنها پرهیز میشد را مشخص میکرد.
البته شخصا فکر میکنم که از نترسی و شجاعت قبلی هنوز آنقدر مانده است که کمی دیگر که رسانه یکپزشک هم روی غلطک بیفتد باز هم شاهد این ماجراجوییها باشیم.
و البته فاکتوری به نام شانس!
این مورد آخر را شاید خودم هم دوست نداشتم اضافه کنم، اما حقیقتی است که باید پذیرفت. بسیاری از موفقیتها و شهرتها گرچه مدیون تلاش و کوشش افراد بوده است، اما بدون در نظر گرفتن فاکتور شانس (همه آن موارد اتفاقی که درست در زمان مناسب رخ دادهاند) غالب آنها به مقصد نمیرسیدند. شاید بهترین شاهدی که بتوانم برای این مورد بیاورم مطلبی است که اتفاقا در خود یکپزشک منتشر شده است!
یکپزشک بهواسطه تلاشها و زحمتهای دکتر مجیدی به این موقعیت دست یافته است، اما در واقع بهواسطه همان تلاشها و زحمات توانست در زمان مناسب و در محل مناسب باشد تا از نتایج تمایز و کیفیتش بهره ببرد. فرصتی که ممکن است برای بسیاری دیگر به رغم کیفیت و تمایزشان فراهم نشود.
حرف آخر
گرچه من در این مطلب تنها از حوزه نشر و رسانههای آنلاین صحبت کردم و تنها یک نمونه را (که با آن درگیر بودهام) کمی تشریح کردهام اما موضوع در کل این است که:
کسبوکارهای آنلاین به طور عام در ایران در حال رونق گرفتن هستند. نویسندگی و نشر در حوزه آنلاین هم به عنوان بخشی از این کل در حال پیشرفت و تبدیل شدن به یک فرصت شغلی است که البته نیازمند تلاشها و زحمات خاص خود است. این بازه زمانی هم نیازمند تاریخنگارانی است که رویدادهایش را رصد و تجزیه تحلیل کرده و جریانها و آموزههایش را برای ما و آیندگان مدون کنند و البته فرصتی مناسب است برای من و شمایی که میخواهیم و احتمالا میتوانیم فعالیتهای آنلاینمان را به یک شغل یا حداقل منبع درآمدی جانبی تبدیل کنیم.
و البته امیدوارکنندهتر از همه اینکه اکنون الگوها و نمونههای وطنی هم کم نیستند!
درباره ملاله و نوبلی که حقش نبود
روند فکر کردن من به موضوعات و در نتیجه جمعبندی افکارم و نتیجهگیری از آنها طولانی و کند است. به همین دلیل است که اکنون که بیشتر فضای آنلاین ما در فکر تحلیل و بررسی ابعاد و موشکافی پدیده جنونآمیز اسیدپاشی است، من تازه توانستهام افکارم را درباره جایزه نوبلی که دو هفته قبل به ملاله یوسفزای اهدا شد جمعوجور کنم. البته بهتر است همین ابتدای کار حرف اصلیام را خلاصه بگویم تا اگر نخواستید مطلب را ادامه ندهید. حرف من این است:
از دید من ملاله یوسفزای به رغم اینکه انسان رنجکشیدهای است، انسان بزرگی است و کارهای بزرگی هم کرده است، اما مستحق نوبل نبوده و نیست.
و البته من در این مورد تنها نیستم. گرچه غالب مطالبی که در سایتها و منابع ایرانی به چشم میخورد تنها ذکر خبر این جایزه و محاسبه مبلغ آن و نوشتن متنهای احساسی و البته تاثیرگذار در حمایت از ملاله است، اما صداهای بسیاری (انتهای پست را ببینید) در اعتراض به این انتخاب و این جایزه بلند شده است که من هم یکی از آنها هستم و البته دوست دارم دلیل این نظرم را هم کمی شرح دهم.
پیش از ادامه این را هم بگویم که به جز مطالب آنلاین و نوشتههای پراکنده در وب برای داشتن درکی بهتر کتاب «من ملاله هستم» را هم از فیدیبو دریافت کرده و خواندم. من پیش از خواندن این کتاب نتیجهگیریام را کرده بودم اما شاید میخواستم از زبان خود ملاله و با داستان خودش قانع شوم که اشتباه میکنم. اما این طور نشد.
(در حاشیه هم بگویم که حداقل این ترجمه و این نسخه افتضاح بود. چه به لحاظ ترجمه، چه نگارش و دستور زبان و چه ویراستاری و غیره. توصیف افتضاح نگارشی و ادبی کتاب خود پستی جدا میطلبد و اگر دوستانی ترجمه دیگر با نام «منم ملاله» را خوانده باشند، خوشحال میشوم نظرشان را بدانم.)
نوبل چیست و برای چه کسانی است؟
داستان و دلیل شکلگیری جایزه نوبل را حتما همه شما میدانید. یک نکته کوچک این که نوبل از دید من یک نماد است و نه یک جایزه. تفاوت در چیست؟
جایزه هدفی است که مردم برای رسیدن به آن کاری را انجام میدهند. در مسابقه شرکت میکنند، درس میخوانند، تمرین میکنند. مدالهای ورزشی بهترین نمونههای جایزه هستند. همه ورزشکاران حاضر در المپیک با هدف رسیدن به مدال، با هدف به گردن آویختن آن تمرین و تلاش میکنند.
اما نماد و نشانه برای این هستند که نشان دهند گروهی به موضوعی خاص اهمیت میدهند. گروهی میخواهند یک رفتار، یک موقعیت یا خاصیت را به عنوان ارزش مطرح کنند. شاید یک نمونهاش مثلا جایزه کتاب سال باشد. نویسندهها برای بردن این جایزه نمینویسند برای دل خودشان مینویسند. متولیان امر این نماد و نشان را توزیع میکنند تا بگویند کتاب خوب ارزش است. تا بگویند ما هنوز حواسمان به چیزی که مینویسید هست. میبینیم که زحمت میکشید.
به نظر من نوبل، جایزه نیست. شما هم احتمالا موافقید که کسی با هدف گرفتن نوبل برای آزادی کشورش نمیجنگد، زندان نمیرود و تیر نمیخورد. نوبل برای این است که دنیا اعلام کند بشر هنوز برای صلح (دانش، ادبیات) ارزش قایل است.
اما در مورد این که جایزه به چه کسانی تعلق دارد، خود آلفرد نوبل وصیت کرده بود که جایزه باید به کسی برسد که بیشترین و بهترین تلاشها را در جهت برادری و برابری ملتها و کاهش نیروهای مسلح و غیره انجام داده باشد.
Peace Prize shall be awarded to the person who in the preceding year “shall have done the most or the best work for fraternity between nations, for the abolition or reduction of standing armies and for the holding and promotion of peace congresses.”
چرا ملاله را شایسته نوبل نمیدانم
حتی اگر نوبل را یک نماد بدانیم که نشان دهنده اهمیتی است که ما برای صلح قائلیم، اما باید نماد را هم (مانند بیرق نبرد در جنگهای قدیمی) به دست فردی داد که شناخته شده و تاثیرگذار بوده باشد. به نظر من این جایزه باید به کسانی اعطا شود که در زمینه صلح «منشا اثر» بودهاند. به عبارتی کاری را شروع کرده باشند. «کنشی» داشته باشند. و البته کنش آنها به نتیجهای گسترده یا مهم منتهی شده باشد. از براساس آنچه من تاکنون خوانده و شنیدهام، غالب اقدامات ملاله بیشتر جنبه «واکنشی» داشتهاند. بسیاری از آنها نتیجه شرایط یا رویدادی تصادفی بودهاند. مثلا انتخابش برای نوشتن وبلاگ اردوزبان بیبیسی نتیجه این موضوع بوده که دختر دیگری که برای این کار انتخاب شده، انصراف داده است. سخنرانیهایش نتیجه همکاری و همراهی پدرش (سخنگوی جرگه پیرمردان قبیله) بوده است. من قبول دارم که ملاله در شرایطی سخت ایستادگی کرده است، اما شاید جایزه «مقاومت» اگر وجود میداشت جایزهای مناسبتر بود تا جایزه نوبل صلح. از سوی دیگر برخلاف کایلاش ساتیارتی که فعالیتهایش باعث بهبود وضعیت ۸۳۰۰۰ کودک در کشورهای مختلف شده و سازمان جهانی کار هم مصوبه شماره ۱۸۲ را بیشتر به واسطه فعالیتهای او وضع کرده است، هیچ آماری از نتایج فعالیتهای ملاله و تاثیر مستقیماش بر بهبود وضعیت تحصیلی کودکان وجود ندارد.
حتی ترور او که مهمترین تاثیر را در شهرت او داشت، پدیدهای خارجی بود و کنشی از سوی خود ملاله محسوب نمیشود. البته تئوریهای توطئه پیرامون این قضیه از همان ابتدا وجود داشتهاند که در کتاب خود ملاله هم به آنها اشاره شده است.
حرف نهایی اینکه ملاله بواسطه اتفاقاتی که برایش پیش آمده مستحق جایزهای نخواهد شد. شاید شیوه برخورد و واکنش او مهم باشد اما نه به اندازهای که جایزه نوبل را برایش به ارمغان بیاورد.
درباره کتاب «من ملاله هستم»
کتاب خارج از آن همه ایراد ترجمه و نگارش اما چند نکته جالب توجه هم داشت. فارغ از اینکه ما همیشه دنبال این هستیم که بگوییم وضعیت بدتر از ما هم وجود دارد و با وضعیت خودمان شاد باشیم، شیوه نفوذ و شروع کار طالبان در دره سوات و بعد مسلط شدنش و فتواهایی که یکی یکی تندتر و تندتر میشوند و تاثیر خشونت بر زندگی را به خوبی میتوان در کتاب دید. اما جالبتر از همه نقل قولی است که من دقیق آن را به خاطر ندارم اما مضمون آن این است:
«طالبان یک گروه یا تشکل نظامی نیست که تو بتوانی به پایگاههایش حمله کنی و با نابود کردنشان کار را تمام شده بدانی. طالبان یک طرز فکر است! تا این طرز فکر وجود دارد هستند کسانی که به جمع طرفداران آن بپیوندند.»
جمعبندی
ملاله فرد بزرگی است. بسیار بزرگتر از سناش. رنجکشیده و به سختی مبارزه کرده است. فعالیتهایش ارزشمند است و شاید با شهرتی که اکنون پیدا کرده بتواند منشا اثرات بزرگی شود. اما هنوز فعالیتهایش از دید من به حدی مهم نبود که شایسته جایزه نوبل باشد. در میان نوشتههای فارسی پستهای یک پزشک درباره ملاله در این زمینه بسیار شیوا و تاثیرگذار هستند و خواندنشان بسیار لذتبخش است.
نمونههایی از اعتراض به انتخاب ملاله:
۱- صدای شهروند و نسخه کاملترش روزنامه افغان که در عین درست بودن برخی حرفهایش جنبه تعصبش بر افغانستان و حس وطنپرستیاش بر منطقش میچربد.
۲- نظر سنجی سایت debate که در آن تاکنون تنها ۱۱ درصد افراد به این انتخاب رای مثبت دادهاند.
۳- روزنامه تلگراف انگلیس که در اکتبر سال ۲۰۱۳ یعنی یک سال پیش(!!!) میگوید بسیاری از همولایتیهای ملاله هم از کاندید شدن او برای این جایزه راضی نیستند.
۴- راجع به این مقاله عالی ایندیپندنت درباره کل جایزه صلح نوبل اصلا نمیتوانم چیزی بگویم. خواندنش را به همه چه طرفداران و چه مخالفان مطلب حاضر به شدت توصیه میکنم.
درباره مجله متن باز «سلام دنیا»
مجله «سلام دنیا» مجلهای دوستداشتنی است. و این دوست داشتن من دو جنبه مختلف دارد. نخست اینکه این مجله موضوعات مورد علاقه من (نرمافزارهای آزاد و متن باز) را پوشش میدهد. دوم اینکه توانسته است با تشکیل کمپین و جلب حمایت شرکتهای متعدد هزینههایش را تامین کرده و به یک کار اقتصادی ارزشمند تبدیل شود و البته از این طریق امید را هم در دل ما زنده کند که هنوز در ایران هم میتوان به کارهای فرهنگی امید داشت.
مجله نقاط قوت زیادی دارد. گرافیک و صفحهآرایی آن (به لحاظ بصری) خوب است. حوزهای را هدف گرفته که هیچ نشریه دیگری آن را به صورت تخصصی پوشش نمیدهد. سایت تر و تمیز و مرتبی دارد و البته به خوبی توانسته با تبلیغات و معرفی خودش را جا بیندازد. اما میدانید که هیچچیز هیچوقت تمام و کمال خوب و عالی نیست! شاید فکر کنید در چنین مقطعی انتقاد و ایرادگیری بیموقع و ناروا باشد، اما اگر بازه پیشبینی شده مجله (۱۲ شماره در ۱۲ ماه) را در نظر بگیریم، مجله و کمپین پشت آن ۲۰ درصد راه خود را رفتهاند. به همین دلیل با امید بهتر شدن مجله و شاید با کمی تکیه بر تجربیاتی که از دوران همکاری با مجله شبکه برایم مانده است، چند ایراد کوچک و بزرگ را به این مجله وارد میدانم که در ادامه از آنها صحبت خواهم کرد.
اما انتقادها و پیشنهادهای من
۱- غالب مخاطبین این مجله کسانی هستند که نسخه الکترونیک را مطالعه میکنند. این موضوع به سادگی از انتشار رایگان آن قابل حدس است. همچنین قیمتگذاری انجام شده روی نسخه چاپی (۲۵ و ۳۵ هزار تومان) نشان می دهد که این نسخهها نه در چاپخانه که مستقیما در دفتر مجله و با دستگاه پرینتر چاپ میشوند و خود دستاندرکاران نیز تعداد سفارشهای آن را محدود فرض کردهاند. حال با توجه به این موضوع بهتر است جهت ورقهای مجله هم به جای عمودی افقی باشد تا خواندن آن روی کامپیوتر و ابزارهای الکترونیک راحتتر شود. در حال حاضر من برای خواندن مطلبی مانند «R، آماردان آزاد» در صفحه ۴۰ باید چند بار صفحه را از بالا به پایین و بعد از پایین به بالا اسکرول کنم. نمونه این انتخاب جهت را میتوانید در مجله مشهوری مانند Full Circle Magazine اوبونتو هم ببینید که نه تنها فرمت افقی که تناسبات 3:4 را برای سازگاری با مانیتورهای قدیمی در نظر گرفته است.
۲- شاید برای مجلهای که تازه شماره اول (شماره قبلی تازه شماره صفر بود!) آن منتشر شده است، این ایرادگیری کمی زیادهروی به نظر برسد. اما انتظار من از طرحهای روی جلد بسیار بالاتر بود. استفاده مستقیم از نمادهای گاومیش (کل یالدار؟!) گنو و پنگوئن لینوکس برای «ماهنامه تخصصی نرمافزارهای آزاد/متنباز» زیادی ساده است و احساس رفع تکلیف به آدم دست میدهد. اشارههای انتزاعیتر و گرافیکیتر یا طرحهای ترکیبی و مدرن میتواند جذابیت بیشتری داشته باشد.
۳- نکته دیگر اینکه غالب دوستانی که دستاندرکار مجلهاند حتما با ادبیات تخصصی این حوزه آشنا هستند یا در این زمینه مطالعات مفصل داشتهاند. به همین دلیل استفاده از معادلهای جدید و حتی گاه عجیب و غریب در این مجله چندان جالب نیست. مثلا در مطلب «چطور به نرمافزارهای آزاد مهاجرت کنیم؟» در صفحه ۲۹ شماره اخیر از لغت «کراس بستر» استفاده شده که حدس میزنم ترجمه Cross Platform باشد که نه تنها مرسوم نیست که کلا نصفه و نیمه است. اگر با لغت «کراس» مشکلی نداریم خب «پلتفرم» را هم پشت آن مینویسیم و خلاص.
۴- موضوعی که در مورد مطالعه الکترونیک و فرمت افقی گفتم در مورد نمودارها و چارتهای دو صفحهای هم صادق است. نمونه این مشکل در فلوچارت «انتخاب سیستمعامل» در صفحههای ۳۰ و ۳۱ شماره جدید دیده میشود. این گونه مطالب بیشتر به درد مجلات چاپی میخورد که خواننده دو صفحه را روبروی هم باز کرده و با هم ببیند. در این مورد خاص حداقل میشد فلوچارت را از راست به چپ طراحی کرد تا حداقل بخش اول در صفحه ۳۰ و بخش دوم در صفحه ۳۱ قرار گیرد و خواننده مجبور نشود یک صفحه به عقب برگردد. در پیدیاف، شما اول صفحه دوم نمودار را میبینید بعد صفحه اول را.
۵- یکی دیگر از نکاتی که شاید ذکر آن کمی زیادهروی به نظر برسد این است که رسم معمول مجلات (حداقل در مجله شبکه) این است که تعداد صفحات مطالب را به عنوان تعداد صفحات مجله معرفی میکنند. به عبارتی درست است که شما شماره اول مجله «سلام دنیا» را به صورت یک پیدیاف ۱۰۲ صفحهای دانلود میکنید، اما ۱۰۲ صفحه مطلب دریافت نمیکنید. باز هم میگویم شاید این مورد کمی ایرادگیری به نظر برسد.
۶- یک سختگیری دیگر هم اینکه لینکهای موجود در فهرست مطالب مجله در شماره صفر شما را به صفحه آن مطلب نمیبردند بلکه پنجرهای در مرورگر باز کرده و شما را به آدرسی در سایت مجله میبردند که چیزی در آن وجود نداشت. در این شماره هم که اصلا فهرست مطالب به صفحهها لینک نداده است.
۷- یک ریزهکاری دیگر این که «پرونده» نشریات معمولا مغز نهایی و خواندنیترین قسمت نشریه است. معمولا جای این مطلب وسط یا نزدیک انتهای مطالب است. شاید آوردن آن در ابتدای مجله چندان جالب نباشد!
۸- اما ناراحتکنندهترین اشکال در این دو شماره انتخاب مطالب بود. تهیه مطلب خوب و دست اول از نظر من یکی از آن موضوعاتی است که احتیاج به دقت نظر بسیار بسیار بیشتری دارد. در شماره قبلی مطالبی مانند پاتیل جادو و مقالات استالمن مواردی بودند که بیشتر کسانی که با نرمافزار آزاد و بازمتن آشنا باشند حتما آنها را خواندهاند و نیازی به انتشار آنها در قالب مجله نبود. حتی اگر آنها را هم با دیده اغماض بپذیریم، از مطلبی مانند «چگونه هکر شویم؟» به هیچ شکلی نمیتوان گذشت. یک جستوجوی ساده در گوگل کافی است تا بیش از دهها ترجمه اصل و بدل و کپی آن را به شما نشان دهد. شاید قدیمیترین این ترجمهها (احتمالا) در فروم کنونی سیتو (همان تکنوتاکس سابق) یافت شوند ولی نسخه به روزتر را میتوانید در وبلاگ جادی پیدا کنید. در شماره اخیر هم داستان «گوگل گای: روزی که گوگل بد شد» مطلبی است که مدتها پیش نه تنها توسط جادی ترجمه شده، بلکه به صورت کتاب صوتی هم منتشر شده است. انتشار چندباره این مطلب (حتی با نام خود جادی و با مجوز او) اگر اشتباه نباشد حتما غیر حرفهای است. «سلام دنیا» اگر میخواهد مخاطب بیشتری جذب کند و مخاطبان فعلی را راضی نگه دارد، چارهای جز تهیه و تولید محتوای تازه و ارزشمند و تخصصی ندارد.
جمعبندی
اگر چه من از دید خودم مشکلات و ایرادهایی را مطرح کردم، اما مجله «سلام دنیا» هنوز مجله بسیار ارزشمندی است. هم به لحاظ محتوا، هم به لحاظ شیوه کار برنامهریزی شده و تامین منابع مالی و هم به این دلیل که در حوزه نرمافزارهای آزاد بنیانگذار محسوب میشود، ارزش زیادی دارد و البته مسئولیت سنگینی را هم به دوش گرفته است. تا همین جای کار هم گرفتن این خروجی از تیمی که (حداقل من) سابقه مطبوعاتی زیادی از آنها سراغ ندارم، کار بسیار بزرگی بوده است. همه چیزهایی که تا اینجا گفتم نظرهایی شخصی و گاه حتی سلیقهای است و به همین دلیل همه توضیحات و پاسخها را با کمال میل میپذیرم و منتشر میکنم. من مشتاقانه منتظر شمارههای بعدی هستم و به همه بچههای مجله دستمریزاد میگویم.
به جای من فکر نکن
یادداشت من در شماره ۱۵۱ ماهنامه شبکه (+)
اول: اندرو انجی و مفهوم یادگیری عمیق، به احتمال زیاد و به واسطه مقاله منتشر شده در شماره ۱۴۶ ماهنامه باید برای شما آشنا باشد. یادگیری عمیق یا Deep Learning تلاشی است برای شبیهسازی عملکرد مغز انسان در یادگیری موضوعات مختلف. البته اگرچه گوگل اکنون با بهره بردن از دانش نوابغی چون کرتزوایل در این حوزه ادعای پیشگامی دارد، اما سابقه تلاش در این زمینه بسیار قدیمیتر از فعالیتهای کنونی گوگل است. باز هم به احتمال زیاد میدانید که یکی از اصلیترین کاربردهای کنونی این فناوری و جنبهای که دقیقا خود کرتزوایل بر روی آن متمرکز شده است، درک زبان طبیعی است.
در تعطیلات آخر هفته گذشته این فرصت را داشتم که با دو نمونه مشهور و البته بسیار پیشرفته درک زبان طبیعی یعنی Siri اپل و Google Now محصول غول جستوجوی اینترنتی سروکله بزنم. گرچه حاضر جوابی Siri و شیوه پاسخ دادنش به سوالات مختلف و متنوع بسیار جذاب بود، اما واقعیت این است که Siri در برابر Google Now و دقتی که این تازه وارد در تشخیص لهجه عجیب و غریب ما و همینطور گستره وسیعی موضوعاتی که درباره آنها قادر به تعامل است، بیشتر به بازیچهای میمانست. این قدرت جادویی Google Now بیش از آنکه مدیون الگوریتمهای تازه یادگیری عمیق باشد، وامدار حجم عظیم دادههایی است که گوگل درباره ما در اختیار دارد و میتواند از آنها برای آموزش دادن یا train کردن این سیستم یادگیریاش استفاده کند. این دادهّها که همه از تعاملات معمول من و شمای نوعی استخراج شدهاند قدرتی باورنکردنی را به این شرکت اعطا میکند که تنها میتوانیم امیدوار باشیم همانطور که قول داده است با آن شیطنت نکند. درباره این قدرت کمی بعدتر دوباره حرف خواهم زد.
دوم: باز هم به احتمال زیاد شنیدهاید که گوگل کاربرانش را تشویق میکند که سیستم پیامرسانی یا IM خود را با سرویس Hang Out این شرکت ادغام کنند. به ادعای (البته کاملا درست) گوگل در چنین صورتی هزینههای ارتباطی کاربر کاهش یافته و او اطلاعات چتها و مسیجها و تماسهایش با یک فرد خاص را نیز به صورت یکجا و در کنار هم در اختیار خواهد داشت. علاوه بر اینها امکان مکالمه رایگان با Google Voice هم حداقل در آمریکا و کانادا برای همه کاربران فراهم است. چیزی که در این میان گوگل هیچ اشارهای به آن نمیکند این است که تمام اینها علاوه بر منافعی که برای کاربر دارد، در واقع خوراک ماشین پولساز گوگل یعنی تبلیغات را هم فراهم میکند. حتی اگر ایده تبلیغات هدفگیری شده و غیره را هم کنار بگذاریم، من که بعید میدانم Googlerها حداقل برای تفنن و آزمون هم که شده سیستم یادگیری عمیقشان را روی مکالمات صوتی Google Voice به کار نبرده باشند!
سوم: بیایید خلاصه دو بند قبلی را کنار هم گذاشته و به هم ربط دهیم تا پازلمان تکمیل شود. گوگل الگوریتم یا روشی برای درک زبان طبیعی و البته «فهمیدن» آن دارد. گوگل دادههای تماسها، مسیجها، قرارهای ملاقات، موضوعات مورد علاقه شما، محلهایی که میروید، بازیهایی که میکنید، اسامی دوستانتان، اسناد و مدارک کاری یا شخصیتان و خلاصه تقریبا هر آنچه در زندگی عادی و هویت آنلاین شما مهم است را در اختیار دارد. در این صورت آیا ممکن نیست که بتواند افکار آینده شما را بخواند یا حتی (در آینده نزدیک شاید با اجازه شما) به جای شما فکر کند؟
آخر: اگر تمام اینها را رویاپردازی و بدبینی و غیره تصور میکنید، بد نیست که خیالپردازیمان را بسط دهیم. آیا هیچگاه از فعالیت در شبکههای اجتماعی خسته شدهاید؟ این همه لایک و توییت و پلاسوان و پست و . . . بخش زیادی از وقت شما را به خود اختصاص میدهند؟ آیا بهتر نیست که این کارهای ساده اما زمانبر را به کامپیوترها بسپاریم؟ مثلا با شنیدن هشدار تلفن همراهتان آن را آنلاک کنید و ببینید که مثلا گوگل براساس اطلاعات گستردهای که از شما دارد و به یاری الگوریتمهای یادگیری عمیقاش، توییتی را براساس تعاملات اخیر شما، براساس سلایقتان و درست با لحن نگارشی خودتان آماده کرده و برای ارسال آن تنها منتظر تایید شماست؟ اگر هنوز هم در حال و هوای رویاپردازی هستید، بد نیست که بدانید به گزارش آرستکنیکا این دقیقا پتنتی است که گوگل اخیرا تلاش کرده است آن را به ثبت برساند.
به این ترتیب نه تنها این اطلاعات به گوگل امکان میدهد (فعلا) درباره امور سادهای نظیر توییت کردن یا لایک کردن به جای شما تصمیم بگیرد، بلکه بعدتر میتواند در تعاملات آنلاین که در آنها به حضور فیزیکی نیازی نیست کاملا جای شما را بگیرد. این موضوع گرچه ممکن است برای سلبریتیهایی که معمولا حسابهای کاربریشان را خودشان مدیریت نمیکنند یا سازمانهایی که هویت انسانی ندارند جالب باشد، اما برای من به عنوان یک انسان بسیار ترسناک است. راستی اگر فرصت کار با Google Now نصیبتان شد حتما این سوال را از او بپرسید:
The answer to life, universe and everything
شنیدن پاسخ از زبان Google Now بسیار جذابتر از جستوجو دیدن نتیجه آن روی صفحه مرورگر است و این دقیقا دید یک کامپیوتر به هدف زندگی است . . .
با مایکروسافت خداحافظی نمیکنم
شما انتخاب نمیکنید که چه تیمی را دوست داشته باشید، فقط یک تیم را دوست دارید.
اگر طرفدار تیم فوتبالی بوده باشید، به احتمال زیاد معنای حرفم را میفهمید. شما هیچ گاه تیم مورد علاقهتان را براساس نتایج پایان فصل، عملکرد مربی و نام بازیکنان انتخاب نمیکنید. هرگاه تیمتان برنده است به خودتان افتخار میکنید و فریادتان گوش فلک را کر میکند و هر زمان که بازنده باشید راهی برای ادامه دادن علاقهتان مییابید. آمار و برد و باخت و نتایج فقط به درد کوبیدن حریف میخورد نه توجیه علاقه به تیمتان.
امروز همه جا از خبر مراسم خداحافظی بالمر با مایکروسافت پر بود. نارنجی، زومیت و بسیاری از سایتهای دیگر هم ویدیوهای این مراسم را منتشر کردند. اما چیزی که من دوست داشتم اینجا بگویم نه درباره این خبر و نه حتی تحلیل و درس گرفتن از آن است. برای من تمام این خبرها و ویدیوها تنها یک پیامد داشت و آن غلیان دوباره احساسی بود که به مایکروسافت داشتم.
من مشخصا بالمر را چندان دوست نداشتهام، مشخصا نرمافزارهای آزاد را دوست دارم و یونیکس و فلسفهاش و لینوکس را تبلیغ میکنم، اما مایکروسافت را هم همواره و همیشه دوست داشتهام و تحسین کردهام. درست مانند همان تیم فوتبالی که شما طرفدارش هستید. حتی شروع این دوست داشتن را به یاد نمیآورم. مهم نیست که ارزش سهامش چقدر کاهش پیدا کرده، مهم نیست که تبلتهایش را کسی نمیخرد و مهم نیست که جنگ دنیای موبایلها را به گوگل و اپل باخته است. با همه اینها دوستش دارم.
شاید دلیل این علاقه همه آن خاطراتی باشد که از آغاز شناختن و در اختیار داشتن ابزاری به نام کامپیوتر، به لطف محصولات مایکروسافت شکل گرفتهاند. خاطراتی که هم سن وسالان من هنوز هم به یاد دارند و اکنون برای من نوستالژی لذتبخشی محسوب میشود.
از فلاپیهای 5.25 اینچی DOS و ویندوز 3.1، نصب هزارباره CDهای ویندوز ۹۵ و ۹۸ و حفظ کردن شماره سریال XP گرفته، تا جهنم درایورها و بازیهای سهبعدی و اولین اتصال به شبکه جهان گستر اینترنت، همه و همه را مدیون محصولات این شرکت بودهام. شاید هم دلیلش این باشد که سروکله زدن با محصولات این شرکت و خوره شدن در آنها اولین وجه تمایز من در میان جمع و زمانی مایه مباهاتم بود. از همان زمان نه تنها این شرکت که بنیانگذارش را هم دوست داشتهام. بیل گیتس در زمانی بسیار دور به واسطه ثروتش و به واسطه شهرتش قهرمان من بود و اکنون هم به واسطه خیراندیشی و بزرگواریاش هنوز دوستش دارم
به هر حال مایکروسافت شرکتی است که بیش از هر شرکت دیگری دوستش دارم.
تمام والاستریت، تحلیلگران و سهامداران به جهنم بروند، من هنوز مایکروسافت را دوست دارم و دوست دارم باز هم برنده باشد.
«قبض و بسط» در سرزمینی که «شاپرک» ندارد!
یادداشت من در شماره 148 ماهنامه شبکه (+)
در میان تمام شرکتهای بزرگی که کسبوکارشان را بر بستر اینترنت استوار کردهاند، آمازون نمونهای خاص و منحصر به فرد است. دلایل متعددی برای این امر وجود دارد. نخست این که برخلاف شرکتهایی نظیر گوگل و اپل و مایکروسافت با محصولات فیزیکی معمولی مرتبط با زندگی روزمره (و نه فقط کالاهای دیجیتال) سر و کار دارد. دوم این که کارش را به کالایی خاص محدود نکرده و همانگونه که از لوگوی آمازون و پیکان نارنجیاش مشخص است همه جور کالایی از A تا Z (همان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد خودمان) را برای عرضه در اختیار دارد. سوم این که در عین تبدیل شدن به یک هایپر مارکت اینترنتی که میتواند کل مایحتاج زندگی روزمره را عرضه کند، از مبحث محتوای دیجیتال هم غافل نبوده است. با ابزاری به سادگی کیندل، بدون آن زرق و برق گجتهای کنونی و بدون درگیر شدن در جنگ تراکم پیکسلها و سرعت پردازندهها توانسته عادت مطالعه را به سطح جدیدی ارتقا دهد. کار به جایی رسیده است که حتی در وبلاگهای وطنی هم صحبت از این است که اگر امکان خرید سهام شرکتهای خارجی در ایران وجود داشت، به جای شرکتی مانند اپل بهتر بود به سراغ آمازون میرفتیم.
و به نظر من در هیچ یک این موارد نباید نقش کلیدی، دیدگاههای خاص و آیندهنگری رییس شرکت یعنی «جف بزوس» را دست کم گرفت. بزوس نیز درست مانند شرکتاش فردی خاص، میلیاردری منحصر به فرد و گاه کمی عجیب و غریب است. چند هفته قبل و در اوایل آگوست، او دو شوک پیاپی را به فعالان حوزه آیتی و به خصوص اصحاب رسانه وارد کرد. شوک نخست خرید روزنامه کهنهکار واشینگتن پست به قیمت 250 میلیون دلار بود. چیزی که جذابیت این خبر را دو چندان میکرد این بود که بزوس این خرید را از ثروت شخصیاش انجام داده بود و موضوع هیچ ارتباطی با شرکت آمازون نداشت.
واشینگتن پست با قدمتی ۱۳۶ ساله یکی از مشهورترین و تاثیرگذارترین رسانههای ایالات متحده محسوب میشود. در سالهای نخستین دهه ۷۰ میلادی و با افشاگریهای مرتبط با رسوایی واترگیت این روزنامه دوران اوج شهرت و اثرگذاری خود را تجربه میکرد. «پست» به رغم این که در چند سال گذشته دایما با زیان مالی مواجه بود، اما هنوز تا حدودی استواری و پیشکسوتی خود را حفظ کرده بود.
هنوز موج تحلیلها و اخبار و نتیجهگیریها از این اقدام بزوس به اوج نرسیده بود که خبر دوم شوک شدیدتری را بوجود آورد. بزوس اعلام کرده بود که این خرید را در اواخر شب و در حین وبگردیهای بی هدف «به اشتباه» و اتفاقی انجام داده است و ادعا کرد که روز بعد و از طریق کنترل گردش حسابش متوجه انجام این خرید شده است! همچنین گفته بود که تمام روز بعد را سرگرم صحبت با امور مشتریان واشینگتن پست بوده است تا خریدش را لغو کرده و پولش را پس بگیرد.
من به دو دلیل به خبر دوم باور ندارم و البته پس از آن موضوع را دنبال نکردهام تا از صحت و سقم آن اطمینان کامل حاصل کنم. دلیل نخست این که حتی در کشور ما که سابقه بانکداری اینترنتی هنوز به یک دهه نمیرسد و «شاپرک» و ماجراهایش تازه جایگزین شتاب و سحاب و سرویسهای دیگر شدهاند، شما برای خرید یک شارژ 2000 تومانی برای تلفن همراهتان باید چندین و چند کلیک را انجام دهید، از سایت فروشنده به درگاه پرداخت یکی از بانکها رفته و برگردید، رمز اینترنتی و تاریخ انقضای کارتتان را وارد کنید و الی آخر. با چنین سابقه ذهنی من به هیچ عنوان نمیتوانم بپذیرم که نوزدهمین فرد ثروتمند جهان که خودش کسبوکاری اینترنتی را اداره میکند و از تمام جزییات خریدهای اینترنی آگاه است روی لینکی کلیک کرده، اطلاعات مربوط به حساب بانکیاش با موجودی میلیاردی در مرورگرش ذخیره شده بوده و با چند بار کلیک Next بدون هیچ توجهی خریدی 250 میلیون دلاری انجام داده باشد.
اما پیش از توضیح دلیل دوم به مقدمهای کوتاه نیاز است. در جایی خواندم که بسیاری از ابزارهایی که بشر میسازد دورانی از قبض و بسط را طی میکنند. با ظهور اینترنت و در دوران «بسط» سعی کردیم هرچیزی از اسناد و متون، کتابها، فیلمها و سرگرمی، بانکداری، خرید کالاها و حتی دیدوبازدیدهای دوستانه را اینترنتی کرده و به فضای مجازی منتقل کنیم. با توسعه نفوذ اینترنت «وب ۲» را تعریف کردیم و ادبیات و روزنامهنگاری را هم به دست عامه کاربران دادیم. اما مدتی است که دوران «قیض» آغاز شده است. کمکم متوجه شدهایم که اینترنت جای همه چیز را نمیگیرد. دیدن و لمس یک کالا پیش از خرید لذت بسیار بیشتری تا چرخیدن حول مدل سه بعدی آن دارد. همه وظایف یک شغل را نمیتوان از راه دور و با تماس دیجیتال انجام داد و ارتباط داشتن در شبکههای اجتماعی هیچگاه جایگزین رفتوآمد خانوادگی و دوستانه نخواهد شد. اکنون بیدار شدهایم و داریم درباره حد نفوذ اینترنت در زندگیمان و هایپهایی که براساس آن ساختهایم، تجدید نظر میکنیم.
دلیل یا توجیه دوم من برای نپذیرفتن اتفاقی بودن خرید بزوس ریشه در همین «قبض» ابزار دارد. آمازون برای فروش شیر مرغ تا جان آدمیزادش باید تبلیغ کند، باید خودش را نه فقط به شهروندان دنیای مجازی که به افراد عادی هم بشناساند. ممکن است توییت کارل ایکاهن (Carl Icahn) بتواند ارزش سهام اپل را چند درصد افزایش دهد، ممکن است کاربران رددیت موضوعی حاشیهای را داغ کرده و توجه همه را به آن جلب کنند، ممکن است اپل وبلاگنویس خاصهای (+) داشته باشد، اما روزنامهنگاری شهروندی هیچگاه جایگزین روزنامههای حرفهای معمول نخواهد شد. گرچه چندین روزنامه و مجله انتشار نسخه کاغذی خود را متوقف کردهاند، اما طیف مخاطبین آنها غالبا با دنیای دیجیتال آشنا بودهاند و قصد تاثیر در تمام افراد جامعه را نداشته و نمیتوانند همه مخاطبین روزنامههای عادی را جذب کنند.
به نظر من بزوس به خوبی میداند «واشینگتن پست» حتی اگر در حال زیاندهی هم باشد مخاطبینی متفاوت از تمام منابع خبری آنلاین دارد و در دستان یک مدیر کارآمد و بابصیرت سودی بسیار بیشتر از زیانهای سالیانهاش را نصیب آمازون خواهد کرد. به نظر من قضیه از این قرار است که یک کارآفرین خبره اینترنی، نبود «شاپرک» را بهانه کرده تا از اعتراف به این که دوران «قبض» اینترنت فرا رسیده شانه خالی کند!