من فکر میکنم در حد خودم با کتاب و ادبیات دمخور بودهام، اما متاسفانه در دیگر شاخههای هنر، مهارت و شناخت چندانی ندارم. شناختم از نقاشی صفر مطلق است. انتخاب و سلیقهام در زمینه موسیقی بیشتر از آنکه به هنر موسیقایی و آهنگسازی و … مرتبط باشد، به نوستالژی مرتبط است. از عکاسی بیشتر تکنیک را میدانم و در سینما هم فقط یک ژانر خاص را دنبال (اگر کلمه مناسبی برای دیدن سالی ۳ تا ۴ فیلم باشد) میکنم. به همین دلیل شاید نوشتن درباره هنر آن هم «هنر مولد» که ژانری به نسبت نو محسوب میشود، چندان مناسب من نباشد. اما انگیزه شکلگیری این پست، بیش از هر چیز فرونشاندن کنجکاوی خودم درباره مفهوم هنر مولد بود. چرا که به دلیل ارتباط قدرتمند این شاخه از هنر با کامپیوترها، احساس کردم که این جا همان پل گمشدهای است که میتواند دنیای ریاضی و قاعدهمند من را به دنیای رنگارنگ، سرخوشانه و آزاد هنر پیوند بزند.
یادداشتهای روزانه؛ قسمت اول: «وردپرس» پرتابل روی فلش
زندگی هر انسانی یک دفترچه خاطرات است که میخواهد در آن داستان خاص خودش را بنویسد، اما در نهایت داستانی دیگر مینویسد. و تحقیرآمیزترین لحظات زندگی زمانی است که او نسخه نوشته شده را با آنچه قسم خورده بود بسازد، مقایسه میکند. جِی. ام. باری
قبلا هم نوشته بودم که عاشق نوشتنام و به خصوص سابقهای قدیمی در روزانهنویسی دارم. به تاریخنگاری و ثبت وقایع هم علاقهمندم. به همین خاطر در این دوره دیجیتال و Paperless بسیار به وردپرس علاقهمند شدم. غیر از تواناییاش در قدرت بخشیدن به بیش از نیمی از صفحات وب، به نوعی همه نیازهای نوشتن روزانه را برآورده میکند.
ادامه خواندن “یادداشتهای روزانه؛ قسمت اول: «وردپرس» پرتابل روی فلش”
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
****
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
****
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
****
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
****
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
****
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
****
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
****
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
****
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
****
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
****
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
****
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
****
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
****
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
****
در این روزها که روحهایمان از هجوم بلایا رنجور است و تنهایمان زندانی این قفسهایی که قبلا خانه مینامیدیم، برای همه عزیزانمان تندرستی آرزو میکنیم و امیدواریم که در روزهای خوش آینده، بودنشان را دوباره در آغوش بکشیم.
بهشت نفرینشده موشها
عکس اصلی نوشته، کالهون را داخل دنیای ۲۵، بزرگترین و بدترین آرمانشهری که برای موشها ساخته بود نشان میدهد.
این متن ترجمهای است از این مقاله سایت Atlasobscura
روز نهم جولای ۱۹۶۸، در انستیتوی ملی سلامت در بتسدای ماریلند، هشت موش سفید را درون جعبهای عجیب و غریب گذاشتند. شاید «جعبه» اصطلاح مناسبی نباشد، این فضا بیشتر شبیه یک اتاق بود که در خود انستیتو با نام Universe 25 یا «دنیای ۲۵» شناخته میشد و اندازهای در حد یک انباری کوچک داشت. خود موشها سلامت و سرحال بودند و از میان مجموعه موشهای پرورش یافته در آرمایشگاه دستچین شده بودند. کل فضا در اختیار آنها بود، فضایی که همه چیزهایی را که ممکن بود موشها یه آن نیاز داشته باشند، تامین میکرد: غذا، آب، کنترل شرایط آب و هوایی، صدها جعبه کوچک برای لانهسازی و کفی جذاب از جنس خردههای کاغذ و مغز چوبی ذرت پر شده بود.
این شرایط با دنیای وحشی زندگی موشها زمین تا آسمان متفاوت بود، بدون گربه، بدون تله و بدون زمستانهای طولانی. شرایطشان حتی از موشهای معمول آزمایشگاه (که آدمهایی با روپوش سفید و سرنگ یا اسکالپلی در دست دائم مزاحمشان میشوند) هم بهتر بود. ساکنان دنیای ۲۵، تقریبا به حال خود رها شدند. آنها تنها متعلق به مردی بودند که به همراه دستیارانش که علایقی مشابه خودش داشتند، از بالا ناظر زندگی موشها بودند. موشها حتما فکر میکردند که باید خوشبختترین موشهای زمین باشند. آنها از حقیقت خبر نداشتند، این حقیقت که ظرف چند سال آنها و تمام نوادگانشان خواهند مرد.
نوشتن؛ گریز از فراموشی ناگزیر
در باب وبلاگنویسی و وبلاگستان فارسی بسیار بیشتر و بهتر از من نوشتهاند. جالب اینکه امسال بسیاری از بلاگرهای قدیمی برخلاف سالهای قبل، انگار به پیشواز این روز رفتهاند و نوشتههایشان را یک هفته تا ۱۰ روز زودتر منتشر کردهاند که من اینجا تنها به دو مورد اشاره میکنم.
جادی عزیز در قسمتی از نوشتهاش وبلاگها را با شبکههای اجتماعی و انواع پیامرسانها مقایسه کرده و غیرقابل جستوجو بودن، غیرقابل ارجاع بودن و عدم انباشت دانش را مهمترین ضعف این پلتفرمها در مقایسه با وبلاگ میداند:
توی مسنجرها، ما دیگه چیزی رو انباشت نمی کنیم. هر بار چیزی رو می گیم و گم می شه، بدون امکان دسترسی مجدد عمومی بهش و بدون اینکه بشه سرچش کرد یا حتی بهش ریفرنس درست و درمون داد. حالا سوال ها دائما در گروه ها تکرار می شن و آدم ها بهشون جواب های تکراری می دن. توی چنین فضایی ما داریم خودمون رو تکرار می کنیم و چیزی رو انباشت نمی کنیم و در نتیجه جلو هم نمی ریم.
لیستی از خواندنیهای AI
هشدار: متن طولانی
منبع: این متن ترجمهای است از این مقاله سایت The Verge با کمی مخلفات اضافه.
از کتابهای مقدماتی کاربردی تا داستانهای کوتاه علمی-تخیلی
سایت دوستداشتنی The Verge (البته بعد از Ars Technicaی عزیزترین) پرونده ویژهای را در زمینه هوش مصنوعی کار کرده است که همینجا توصیه میکنم حداقل نگاهی به عنوان مقالههای آن بیاندازید. قطعا خواندنیهای جالبی را میتوانید آنجا بیابید. از میان همه آنها به نظرم این مطلب (که به معرفی برترین کتابهای هوش مصنوعی میپرداخت) هم به لحاظ محتوایی و هم به لحاظ فرصتی که داشتم، گزینه خوبی برای بازنشر بود. تنها کاری که علاوه بر ترجمه مقاله انجام دادهام این است که کتابها را هم از اینطرف و آنطرف اینترنت پیدا کرده و لیک دانلودشان را هم اضافه کردهام. امیدوارم به کارتان بیایند.
خاما، رمانی که «باید» نوشته میشد
۱- وانتی آبی رنگ کنار پیادهرو ایستاده و مردی قدبلند با سبیلی پرپشت، بستههای کتاب را یکی یکی از پشت وانت به داخل ساختمانی میبرد که تازه تعمیراتش تمام شده است.
– سلام
* سلام
– قراره اینجا کتابفروشی بشه؟
* بله
– آقای یوسف علیخانی؟ نشر آموت؟
* بله. یعنی اینقدر پیشونی سفیدیم؟
– نه آقا. اینقدر مشهورید!
و من خوشحال از این همسایگی (و بی اینکه حتی تعارفی برای کمک بزنم) سریعتر به سمت خانه در آنسوی چهارراه میروم.
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
*****
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
*****
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
*****
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
*****
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
*****
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
*****
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
*****
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
*****
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
*****
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
سال ۹۷ به همه آنهایی که برایمان عزیزند، مبارک باد
آسیموف عزیز، بعد از ۲۵ سال باز هم سپاسگزارم
در بازار نیمه جان و رو به موت کتاب و کتابخوانی ایران، ادبیات علمی تخیلی از آن ژانرهایی است که رونق و اعتبار خودش را حسابی از دست داده است و جای خود را به سبکهای تخیلی صرف یا سادهتر بگوییم فانتزیها داده است. بار علمی داستانها و مجموعههای کنونی کمتر و کمتر شده و بار تخیلی آنها بیشتر و بیشتر. با اینکه سری داستانهایی مانند «هری پاتر» و «در جستوجوی دلتورا» را کامل خواندهام و از سری فیلمهایی نظیر «ارباب حلقهها» لذت فراوانی بردهام، اما هنوز این آثار نتوانستهاند مانند آثار علمی تخیلی (بیشتر از همه منظورم آثار آسیموف عزیز است) ذهنم را درگیر کنند.
آشنایی من با ژانر علمی تخیلی به سالهای ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸ و رمانهای ژول ورن برمیگردد، یعنی سالهای پایانی دوره راهنمایی. اما چیزی که من را بسیار بیشتر و شدیدتر درگیر داستانهای علمی تخیلی کرد (و حتی بانی علاقهام به حوزهای به نام علم شد) نوشتههای آسیموف بود. در چند مدت اخیر دوباره برای بازه زمانی کوتاهی درگیر داستانهای آسیموف شدم و لذت خواندن نوشتههایش را دوباره تجربه کردم. در واقع داستانی که خواندنش را ۲۵ سال پیش شروع کرده بودم، کامل کردم. داستانی که آغاز و پایانش را میدانستم، اما از اتفاقاتی که در میانه آن افتاده بود تا همین هفته پیش بیخبر بودم. تمام هدف این نوشته درواقع یادآوری خاطرات خوش گذشته برای من و وصف لذت کتابخوانی است و البته تلاش برای یاد کردن از نویسنده مورد علاقهام آسیموف فقید.
فیدخوانی خوب است اما …
انتشار مجموعه پستهای «درسنامه و راهنمای خبرخوانی، فیدخوانی و سوژهیابی» از آن دسته کارهایی است که جای خالیشان مدتهاست در وب فارسی حس میشود. از آن کارهایی که باید بی هیچ چشمداشتی و فقط از سر شوق و شور و با هزینه کردن وقت و انرژی شخصی انجام میشد و انصافاً هم دکتر مجیدی به خوبی از پس این کار برآمده است.
من مدتهاست (نزدیک ۸ سال) که با فیدها وبگردی میکنم و البته مجموعه فیدهایم هیچگاه به کاملی بسته گلچینی که دکتر مجیدی منتشر کردند نبوده و نیست. همین حالا هم بعد از Import بسته هدیه یک پزشک، یکی دو روز است که سرگرم حذف تکراریها و خلوت کردن اینوریدر هستم. اما براساس همین تجربه میگویم که فیدها و فیدخوانها گرچه ضروریاند و ارزشمند، باز هم چیزهایی کم و کسر دارند که شما را از بوکمارک کردن آدرسها و راهانداختن مرورگرتان بینیاز نمیکنند. در این نوشته، ۴ دلیلی که برای این حرف داشتم را آوردهام.