در باب وبلاگنویسی و وبلاگستان فارسی بسیار بیشتر و بهتر از من نوشتهاند. جالب اینکه امسال بسیاری از بلاگرهای قدیمی برخلاف سالهای قبل، انگار به پیشواز این روز رفتهاند و نوشتههایشان را یک هفته تا ۱۰ روز زودتر منتشر کردهاند که من اینجا تنها به دو مورد اشاره میکنم.
جادی عزیز در قسمتی از نوشتهاش وبلاگها را با شبکههای اجتماعی و انواع پیامرسانها مقایسه کرده و غیرقابل جستوجو بودن، غیرقابل ارجاع بودن و عدم انباشت دانش را مهمترین ضعف این پلتفرمها در مقایسه با وبلاگ میداند:
توی مسنجرها، ما دیگه چیزی رو انباشت نمی کنیم. هر بار چیزی رو می گیم و گم می شه، بدون امکان دسترسی مجدد عمومی بهش و بدون اینکه بشه سرچش کرد یا حتی بهش ریفرنس درست و درمون داد. حالا سوال ها دائما در گروه ها تکرار می شن و آدم ها بهشون جواب های تکراری می دن. توی چنین فضایی ما داریم خودمون رو تکرار می کنیم و چیزی رو انباشت نمی کنیم و در نتیجه جلو هم نمی ریم.
وبلاگ فقط دفترِ خاطراتِ روزانهی نسل ما نبود، دفترِ فکر کردنِ ما بود و نوشتنِ آنها، تا ببینیم از کجا به کجا رسیدهایم و میتوانیم رسید. جهانی پرارجاع که ما را از سیرِ باریبههرجهت دور نگه میداشت و میدارد. جهانی که نقطهی اصلی ما در مواجههی جدی با خود و دنیای پیرامون است، بهدور از واکنشهای آنی و تخلیههای هیجانی و مزه کردنِ انواع سالادِ فلسفه و تفکر. نقطهی توقف برای آنکه ببینیم چهها در چنته داریم و چهها نداریم و چهها میتوانیم به دیگران بخشید و چهها میتوانیم از دیگران گرفت. همهی اینها مبارزهی ما بوده است علیهِ فراموشی؛ مبارزهای که با وجودِ شبکههای مجازی هر روز سختتر هم میشود.
من هم پیش از این در باب روز وبلاگستان فارسی نوشتهام (+ و +) و شاید یکی از دلایلی که باعث میشود این روز و این موضوع برایم مهم و عزیز باشد این است که یکی از اولین مقالههایی که برای مجله شبکه ترجمه کردم، متنی مفصل درباره مایکل ارینگتون و وبلاگش Tech Crunch (که هنوز تا این اندازه مشهور و بزرگ نشده بود) و همینطور درباره کسب درآمد از طریق وبلاگنویسی بود (مقاله با فرمت pdf). اما اینبار خواستم از این روز و این موقعیت استفاده کنم و درباره چیزی مهمتر و کلیتر یعنی «نوشتن» صحبت کنم.
اما چیزهایی که نوشتن را برایم مهم و ارزشمند میکنند اینها هستند:
نوشتن همان فکر کردن است
یکی از چیزهایی که من هم مانند نویسنده این مطلب با آن موافقم این است که:
برخی تصور میکنند که اول فکر میکنند بعد مجموعهی فکری خویش را مینویسند، در صورتی که نوشتن از فکر کردن جلوتر است، ما با رقص قلم و صدای کیبورد است که فکر میکنیم، افکار جدید خلق میکنیم، نظام فکری خویش را منجسم کرده و سپس آنها را با کلمهها ثبت میکنیم
اگر فکر میکنید درباره موضوعی صاحبنظر هستید، اگر این تصور را دارید که موضوعی را در ذهنتان به خوبی حلاجی کردهاید، اگر احساس میکنید به درک متفاوتی از یک پدیده خاص رسیدهاید، سعی کنید یک صفحه درباره آن بنویسید. عدم توانایی در انجام این کار به این معنی است که باید در تصوراتتان تجدید نظر کنید. دوستانی که تجربه وبلاگنویسی دارند احتمالا بارها با این موضوع روبرو شدهاند که ایده و موضوعی برای نوشتن در سر دارند، اما زمانی که شروع به نوشتن میکنند خودِ متن آنها را به جاهایی میبرد و به نتیجههایی میرساند که پیش از شروع حتی تصورش را هم نمیکردند.
کوتاهنویسی سم است
من هیچگاه با کوتاهنویسی میانهای نداشتم و شاید به همین دلیل باشد که هیچگاه شبکههای اجتماعی و پیامرسانها آنطور که باید و شاید جذبام نکردهاند. اینجا البته از سرگرمی و اوقات فراغت حرف نمیزنم. تنها تصور اینکه بتوانم احساسات، وقایع یا هر چیز دیگری را در دو سه خط زیر یک عکس توضیح دهم تقریبا برایم ناممکن است. احتمال اینکه در یک گروه واتساپی یا تلگرامی آن هم در وقتهای آزاد کوتاه چند دقیقهای بتوان چیزی آموخت یا مباحثهای را به سرانجام رساند را قطعا نزدیک به صفر میدانم.
از دید من همین کوتاهنویسی و رسانههای «کپی/پیستی» که در آنها محتوا بدون نیاز به «نوشتن/فکر کردن» تولید میشود، یکی از دلایل عمده سطحینگری و ابتذال حاکم بر فضای مجازی است. همان جایی که همه فکر میکنند بحر طویل «مردم شهر هرچه دارید و ندارید بپوشید و …» از اشعار مولاناست!
تنها نوشته است که میماند
اما مهمترین چیزی که باید به آن اعتراف کنم این است که من از فراموش شدن به شدت میترسم. این که آمده باشی و مدتی مانده باشی و بعدِ رفتن، از همه بودنات هیچ اثری نمانده باشد بسیار هراسناک است.
شاید جمعا به دو سه نفر از نزدیکترین افراد دور و برم گفته باشم که با ارزشترین دارایی من (راجع به «چیزها» حرف میزنم نه آدمها، نه روابط و نه هر موضوع معنوی و احساسی دیگری) همین وبلاگ است و همه آن دفترهایی که از ۱۱ ازدیبهشتماه ۷۴ تا ۲۸ آذرماه ۸۹، هرچند پراکنده اما بسیار منظمتر از این وبلاگ در آنها مینوشتم. و البته یک وبلاگ وردپرسی کوچک آفلاین روی یک فلش، که خاطرات روزمره را گاهبهگاه در آن مینویسم.
از دید من اینها چیزهایی هستند که در نبود من میتوانند نشانهای باشند از بودنام، از کارهایی که کردهام، حرفهایی که زدهام و ایدهها و نظراتی که داشتهام.
آری من نه از مرگ که از فراموش شدن میترسم و هنوز گیلگمشوار امید دارم که نوشتن همان گیاه سحرآمیزی باشد که یاد مرا جاودان میکند.
به نوشتن روی بیاورید و روز وبلاگستان فارسی مبارک …
هشدار: متن طولانی منبع: این متن ترجمهای است از این مقاله سایت The Verge با کمی مخلفات اضافه.
از کتابهای مقدماتی کاربردی تا داستانهای کوتاه علمی-تخیلی
سایت دوستداشتنی The Verge (البته بعد از Ars Technicaی عزیزترین) پرونده ویژهای را در زمینه هوش مصنوعی کار کرده است که همینجا توصیه میکنم حداقل نگاهی به عنوان مقالههای آن بیاندازید. قطعا خواندنیهای جالبی را میتوانید آنجا بیابید. از میان همه آنها به نظرم این مطلب هم به لحاظ محتوایی و هم به لحاظ فرصتی که داشتم، گزینه خوبی برای بازنشر بود. تنها کاری که علاوه بر ترجمه مقاله انجام دادهام این است که کتابها را هم از اینطرف و آنطرف اینترنت پیدا کرده و لیک دانلودشان را هم اضافه کردهام. امیدوارم به کارتان بیایند.
۱- برشهایی از آینده (Profiles of the Future) نوشته آرتور سی. کلارک (Arthur C. Clarke)
توصیه شده توسط: گرگ بروکمن (Greg Brockman) و ایلیا سوتسکور (Ilya Sutskever) بنیان گذاران OpenAI
این کتاب دیدگاه ما را نسبت به سرعت تغییراتی که هوش مصنوعی در دنیای ما به وجود میآورد، تغییر داد. ما تغییرات فناورانه را فرآیندهایی تدریجی و کند تصور میکردیم: جمع تعداد زیادی از نوآوریهای کوچک که وقتی از دور به آن نگریسته شود، تنها توهم تغییر سریع فناوری را ایجاد خواهد کرد.
این کتاب ما را متوجه کرد که در این میان استثناهای مهمی وجود دارد. گرچه آخرین فصلهای کتاب پیشبینیهای خود کلارک درباره آینده را شرح میدهد، فصلهای نخست آن به تحلیل پیشبینیهای دیگران درباره فناوری (مواردی نظیر هواپیما، مسافرت فضایی، نیروی اتمی) پیش از توسعه واقعی این فناوریها میپردازد. در هر مورد، فناوری مورد بحث توسط عده اندکی از افراد خوشبین پیشبینی شده بود که صدایشان در میان جمع عظیمی از متخصصان که مطمئن بودند آن فناوری (حداقل نه در یک بازه زمانی عملی) قابل دستیابی نیست گم شده بود. در نتیجه، به نظر میرسد که حتی برای غالب متخصصان هم تغییرات عظیم فناورانه از ناکجاآباد سر برآوردهاند.
فرآیند درازمدت پیشرفت هوش مصنوعی چگونه خواهد بود؟ آیا از مسیری قابل پیشبینی پیروی خواهد کرد؟ مسیری که در آن دید واضحی از آنچه در ۵ تا ۱۰ سال آینده رخ خواهد داد، وجود دارد؟ یا به پیشرفتی شگفتآور در زمینه هوش مصنوعی برخواهیم خورد که دنیا را به سرعت عوض میکند؟ برشهایی از آینده به ما میگوید که این سوالها ارزش پرسیدن و پیگیری را دارند.
۲- کتاب چرا (The Book of Why) نوشته جودیا پرل و دانا مکنزی (Judea Pearl & Dana Mackenzie)
توصیه شده توسط: رومن چاودهری (Rumman Chowdhury) سرپرست بخش AI در Accenture
یک کتاب در حوزه هوش مصنوعی بدون رباتها، بدون سناریوهای آخرالزمانی و بدون پیشبینیهای عجیب و غریب؟ چه خوشحالکننده! لحن متواضعانه و برانگیزاننده این کتاب فرضیهای عمیق را در خود دارد: ریشههای بنیادین سیستمهای مدلسازی پیشبینی فعلی غلط هستند. به اعتقاد نویسندگان، ما به یک زبان علت و معلولی (در واقع دلایل قابل سنجش این که چیزی علت چیزی دیگر است) احتیاج داریم. این ضعفی بنیادین است که در تاریخ علم آمار وجود داشته و همواره شیوه پرسیدن سوالات و جستوجوی پاسخ را تحت تاثیر قرار داده است.
مشکل آزاردهنده شیوههای کنونی هوش مصنوعی و یادگیری ماشینی که ما برای پیشبینی به کار میبریم این است که دقیقا نمیتوانند به ما بگویند که آیا یک موضوع علت موضوع دیگری است یا خیر. در عوض آنها تنها با تکیه بر میلیونها تکرار میتوانند همبستگی شدید بین دو موضوع را مشخص کنند. بسیاری از مشکلات ما با خروجیهای پیشفرضدار (Biased) سیستمهای هوش مصنوعی نتیجه درک ناقص یا ضعیف ما از متغیرهای مرتبط (به عنوان مثال رابطه نژاد و کدپستی یا رابطه وضعیت اقتصادی جامعه و آموزش) است. گرچه این فرضیه هنوز محل مجادله است، اما «کتاب چرا» روایتی جدید را مطرح میکند که عناصر سازنده سیستم هوش مصنوعی کنونی ما را به چالش کشیده و از نو تعریف میکند.
۳- فرانشیز (Franchise) نوشته آیزاک آسیموف (Isaac Asimov)
توصیه شده توسط: تیم هوانگ (Tim Hwang) مدیر کمیته مشترک MIT و هاروارد برای اخلاقیات و مدیریت هوش مصنوعی
زمانی که از تاثیر اجتماعی هوش مصنوعی صحبت میکنیم، سری رباتهای آسیموف یکی از کلیشههایی است که بلافاصله به ذهن متبادر میشود. و قطعا بهترین بهانه است تا صحبت را به قوانین سهگانه رباتها بکشیم و اشاره کنیم که رویای ساختن ماشینهای هوشمند سابقهای طولانی دارد.
اما در این کلیشه هدف اصلی از یاد رفته است. در میان آثار ادبی آسیموف این Multivac (و نه سری رباتها) است که وضعیت کنونی یادگیری ماشینی را به بهترین شکل ممکن نشان میدهد. در تقابل با داستانهایی که در آنها رباتها راه میروند و حرف میزنند، Multivac یک سرور فارم نهچندان گسترده است که کار کردن با آن احتیاج به تخصص دارد و به تناوب خروجیهایی تولید میکند که حتی برای تکنسینهایی که آن را کنترل میکنند قابل تفسیر نیست.
یکی از داستانهایی که من دوباره و دوباره به سراغش میروم، داستان فرانشیز است که در سال ۱۹۵۵ به صورت داستانی کوتاه در شماره آگوست مجله If به چاپ رسیده است. در این داستان آمریکای آینده (۲۰۰۸)، تصمیم میگیرد که سیستم رایگیری را به یک مدل آماری تقلیل دهد که نتیجه تمام انتخابات را با تعمیمدهی پاسخهایی که یک فرد (به عنوان نمونهای از جامعه) به مجموعهای از پرسشها میدهد، پیشبینی کند.
فرانشیز به شکلی ماهرانه طبیعت بازگشتی فرآیند پیشبینی و همینطور استرس ناشی از قرار گرفتن در نقطه تمرکز تحلیل الگوریتمی را به نمایش میگذارد. نکته مهم دیگر اینکه این داستان، تعادل واقعی و شکننده میان قابل پیشبینی بودن و درست بودن نتایج پیشبینی را نشان میدهد. حتی اگر ما بتوانیم با کاری دقیق و کامل رفتار رایدهندگان، بازگشت به خلافکاری مجرمان یا کارایی کارمندان را پیشبینی کنیم، خودکار کردن این فرآیند به جای انجام آن توسط عامل انسانی چه نتایج و چه معنایی در پی خواهد داشت؟ حتما نگاهی به این داستان بیاندازید.
۴- سلاحهای کشتار ریاضیات (Weapons of Math Destruction) نوشته کتی اونیل (Cathy O’Neil)
توصیه شده توسط: کیت دارلینگ (Kate Darling) متخصص تحقیقات در لابراتوارهای رسانهای MIT
اول کار میخواستم داستانی علمی-تخیلی را پیشنهاد کنم. اما گاهی واقعیات کنونی ما دیستوپیای جذابتری را به نمایش میگذارد! در ژانویه ۲۰۱۹ خانم الکساندرا اوکازیو کورتز (از اعضای کنگره آمریکا) مورد تمسخر قرار گرفت، چرا که ادعا کرده بود که الگوریتمها میتوانند پیشفرض (bias) داشته باشند. مهم نیست چه گرایش سیاسی داشته باشید، از دید من داشتن درکی مقدماتی از حفرهها و مشکلات سیستمهای کنونی هوش مصنوعی میتواند برای همه مفید باشد. این کتاب که پر است از مثالهای جذاب (و ترسناک) دنیای واقعی، برای درک چند موضوع راهنمای گامبهگام خوبی به حساب میآید:
نخست درک الگوریتمها و دادههایی که مورد استفاده قرار میدهیم. دوم درک قدرتی که به تدریج به سیستمها منتقل میکنیم و این قدرت میتواند زندگی افراد را بسازد یا ویران کند. و از همه مهمتر درک تمام تصورات غلط و ویرانکنندهای که در مورد این سیستمها داریم.
کتی اونیل، ریاضیدان و دانشمند دادهای است که از دنیای آکادمیک به دنیای والاستریت آمده و پس از آن به جنبش اشغال والاستریت پیوسته است. این کتاب او به بررسی مشکلات الگوریتمهای مورد استفاده در صنعت بانکداری و امور مالی، جرایم و مجازاتها، استخدام، آموزش و پرورش و بسیاری حوزههای دیگر میپردازد. بسیاری از سیستمهای هوش مصنوعی که در حال حاضر پیادهسازی میکنیم و در آینده نزدیک قرار است وارد عمل شوند، با مشکلاتی که اونیل بیان کرده است مواجه خواهند شد. این کتاب باید به عنوان یکی از متون الزامی اولیه برای تمام کسانی که به پیادهسازی هوش مصنوعی علاقه دارند، در نظر گرفته شود.
۵- عصر الماس: یا کتاب راهنمای مقدماتی مصور یک خانم جوان (The Diamond Age: Or, A Young Lady’s Illustrated Primer) نوشته نیل استفنسن (Neal Stephenson)
توصیه شده توسط: جرمی هوارد (Jeremy Howard) یکی از بنیانگذاران fast.ai
کلمه «کتاب راهنما» در عنوان کتاب اشاره به کتابی با جلد چرمی است. تنها سه «کتاب راهنما» در کل دنیا وجود دارد که هر کدام از آنها در اختیار یک دختر جوان است. کتاب راهنما عظیمترین و مهمترین اثر نویسنده/خالق آن است. خالق این کتابها یکی از ردهبالاترین مهندسین نرمافزار در یکی از موفقترین شرکتهای نرمافزاری دنیا است. همانطور که در داستان خواهید دید، این راهنماها کتابهایی معمولی نیستند، این کتابها کاملا تعاملی بوده و به خواننده دقیقا همان چیزی را نشان میدهند که در آن لحظه به آن احتیاج دارد. و این محتوا بهگونهای توضیح داده میشود که بیشترین جذابیت را برای خواننده داشته باشد. یکی از دخترهایی که یکی از این کتابها را در اختیار دارد نل است. نل پس از بیخانمان شدن درمییابد که این کتاب به تدریج تمام مهارتهایی را که برای بقا و پیشرفت به آنها احتیاج دارد، به او آموزش میدهد. در این کتاب ما سفری را که نل با راهنماییهای کتابش به پایان میبرد دنبال میکنیم؛ از زمانی که دختری کوچک است که همه چیزش را از دست داده تا زمانی که به دختری جوان تبدیل میشود که ممکن است دنیا را عوض کند.
من اولین بار عصر الماس را ۲۰ سال پیش خواندم و از آن زمان این پیام را همیشه به یاد دارم: از فناوری میتوان برای فراهم کردن فرصت برای افرادی استفاده کرد که بدون فناوری هیچگاه این فرصتها را نخواهند داشت.
درست مانند همه فناوریهای نوین، واکنشهای منفی زیادی در برابر استفاده کوکان از صفحات نمایش شکل گرفته است. اما هیچ تحقیق مدرنی با طراحی درست وجود ندارد که این واکنشها را تایید کند. اگر ما از فرصتی که استفاده از فناوری در آموزش بوجود میآورد استفاده نکنیم، درواقع آموزش را تنها به کسانی محدود کردهایم که به معلمان خوب دسترسی دارند.
ماموریت ما در fast.ai فراهم کردن امکان دسترسی به هوش مصنوعی و آموزش برای همگان است. فناوری نیازی حیاتی برای دستیابی به این هدف است. بدون آن، کاربران یا دانشآموزان ما نمیتوانند به جوامع و درسهای آنلاین (یا پردازش ابری که که ما به آن متکی هستیم) دسترسی داشته باشند. هرچند من هنوز ندیدهام که از هوش مصنوعی برای خلق تجربه آموزشی سفارشیشدهای مانند «کتاب راهنمای» این داستان استفاده شود. شالودههای فناوری در حال حاضر در جای خود مستحکم شدهاند. فقط لازم است کسی قطعات مناسب را کنار هم جفتوجور کند. هرگاه چنین اتفاقی بیافتد، ممکن است بتوانیم شاهد داستانهایی واقعی شبیه سرگذست نل باشیم.
[[در حاشیه بگویم که خود من از این آقای نیل استفنسن، کتاب دیگری با نام Snowcrash را خواندهام و لذت زیادی بردهام. بخصوص این که انتشار این کتاب در سال ۱۹۹۲ بود که باعث شد اصطلاح آواتار همهگیر شده و رواج پیدا کند. این کتاب را هم میتوانید از اینجا با فرمت epub و به زیان اصلی دانلود کنید یا ترجمه جادی عزیز را پیگیری کنید که تا فصل ۵۰ کتاب پیش رفته است.]]
۶- یادگیری ماشینی برای انسانها (Machine Learning for Humans) نوشته ویشال ماینی (Vishal Maini) و سامر صبری (Samer Sabri)
توصیه شده توسط: دمیس هاسابیس (Demis Hassabis) مدیرعامل و یکی از بنیانگذاران DeepMind
توصیه یک کتاب در باب زیر و بم هوش مصنوعی که زیادی فنی یا زیادی فیلسوفانه نباشد، به شدت سخت است. به اعتقاد من در چند سال آینده شاهد انتشار تعداد زیادی از این کتابها خواهیم بود. من کتاب «یادگیری ماشینی برای انسانها» را به عنوان کتابی مقدماتی که احتیاج به معلومات قبلی چندانی ندارد، پیشنهاد میکنم. علاوه بر این، نسخه آنلاین کتاب را میتوانید به صورت رایگان و آزاد مطالعه کنید. ما در DeepMind به شدت تحت تاثیر این کتاب قرار گرفتیم. تا حدی که یکی از نویسندگان آن را استخدام کردیم!
راه دیگری که برای درک و فهم هوش مصنوعی وجود دارد، این است که از سوژهای که با آن آشناتر هستید به عنوان دروازه ورود استفاده کنید. به عنوان مثال، بیشتر افراد مبانی بازی شطرنج را میدانند حتی اگر چندان خود بازی را انجام نداده باشند. دو بازیکن حرفهای شطرنج یعنی متیو سدلر (Matthew Sadler) و ناتاشا ریگان (Natasha Regan) کتابی با عنوان «تغییر دهنده بازی» نوشتهاند که به یکی از تحقیقات اخیر DeepMind که پیشرفتی شگرف در این حوزه بود میپردازد. آلفازیرو، شطرنج را از ابتدا و تنها با بازی کردن علیه خودش یاد گرفت تا در نهایت توانست بهترین بازیکن شطرنج جهان شود. این کتاب یکی از کاملترین تحلیلهایی است که روی یک برنامه هوش مصنوعی پیشرفته انجام شده است و چشماندازی هیجانانگیز از شیوه کارکرد سیستمهایی مانند آلفازیرو برای شما فراهم میکند.
۷- مرتب کردن چیزها: طبقهبندی و نتایج آن (Sorting Things Out: Classification and Its Consequences) نوشته جافری سی. بوکر (Geoffrey C. Bowker) وسوزان لی استار (Susan Leigh Star)
توصیه شده توسط: مردیت ویتتیکر (Meredith Whittaker) یکی از بنیانگذاران و مدیران انستیتوی AI Now در دانشگاه نیویورک
این کتاب یکی از متون پایه برای کسانی است که با پیشفرضها (Bias)، انصاف و عدالت هوش مصنوعی درگیر هستند.
سیستمهای هوش مصنوعی، از هر نوع و شکلی که باشند، در نهایت نوعی سیستم طبقهبندی محسوب میشوند. به طور خلاصه، آنها چیزی که «میدانند» را از دادهها یاد میگیرند، و از چیزی که یاد گرفتهاند برای دستهبندی چیزهایی که «میبینند» استفاده میکنند. برای مثال، یک سیستم هوش مصنوعی که در زمینه استخدام افراد مورد استفاده قرار میگیرد، با دریافت ویدیوهایی از «کارکنان موفق» آموزش میبیند که تشخیص دهد یک کاندیدای مناسب جهت استخدام، چه خصوصیاتی باید داشته باشد. حال اگر ویدیویی از یک متقاضی کار را به این سیستم نشان بدهیم، آن را با ترکیب ویدیوهای «کارکنان موفق» مقایسه کرده و در یکی از دو دسته «مناسب» یا «نامناسب» طبقهبندی میکند. چنین سیستمهایی مدتهاست که در حال استفاده هستند و البته ریسک استفاده از آنها هم بسیار بالاست. به عنوان مثال اگر زنان سیاهپوست در میان ویدیوهای کارکنان موفق نشان داده نشوند، خیلی بعید است که سیستم آنها را در دسته کاندیداهای مناسب طبقهبندی کند و به این ترتیب بعید است که هیچ زن سیاهپوستی استخدام شود.
کتاب «مرتب کردن چیزها» با سیاست و نتایج حاصل از چنین دستهبندیهایی سروکار دارد و با مفهوم طبقهبندی نه به عنوان انعکاسی از «دستهبندیهای طبیعی» بلکه به عنوان نتیجهای حاصل از تاریخ، فرهنگ و قدرت برخورد میکند که هر شکلی از آن دیدگاه خاصی را تقویت کرده و دیدگاههای دیگری را مسکوت می گذارد. کتاب طیف وسیعی از سیستمهای طبقهبندی را مورد مطالعه قرار میدهد: از سیستم جواز تردد نژادپرستانه رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی (که سعی میکرد دستهبندیهای نژادی خاصی را به بدن انسانها اعمال کند) گرفته تا سیستم دستهبندی بیماریهای انسانی در سازمان بهداشت چهانی (که در تلاش برای نرمال کردن تفاوتهای فرهنگی در درک بیماری و سلامتی میان ملتهای مختلف احتیاج به بوروکراسی گستردهای دارد) در این کتاب بررسی شدهاند. با توجه به این زمینههای تاریخی، نویسنده سعی میکند نتایج احتمالی طبقهبندیهایی را به ما نشان دهد که غالبا آنها را بدیهی میپنداریم. از این طریق میتوانیم به منبعی بنیادین برای درک، نقد و مقایسه سیستمهای هوش مصنوعی برسیم که در حال حاضر به صورت خودکار وظیفه طبقهبندی را در بسیاری از حوزههای اجتماعی ما برعهده گرفتهاند.
۸- الگوریتم اصلی (The Master Algorithm) نوشته پدرو دومینیگوس (Pedro Domingos)
توصیه شده توسط: جیمز وینسنت (James Vincent) گزارشگر هوش مصنوعی و روباتیک The Verge
مسلماً من فردی پیشرو در حوزه هوش مصنوعی نیستم، اما به عنوان کسی که با پوشش دادن اخبار دنیای هوش مصنوعی امرار معاش میکنم، کتابهای مختلفی را برای پیدا کردن راه، مطالعه کردهام و در نتیجه در این زمینه تجربهای اندک دارم. در واقع میخواهم دو کتاب را به شما معرفی کنم. یکی الگوریتم اصلی نوشته پدرو دومینیگوس است و دیگری فراهوش (Superintelligence) نوشته نیک باستروم (Nick Bostrom).
فراهوش کتابی است که توسط باستروم، استاد فلسفه دانشگاه آکسفورد، در زمینه خطرات ناشی از هوش عمومی مصنوعی (AGI سرنام Artificial General Intelligence) نوشته شده است. موضعگیریهای (البته قابل تردید) بسیاری از رهبران دنیای فناوری در برابر خطراتی نظیر رباتهای قاتل الهامگرفته از نظریات باستروم در این کتاب است. در عین حال این کتاب بهترین متنی است که مساله ساختن ماشینهای هوشمند امن را تشریح میکند. مسالهای که چه ماشینها بسیار باهوش باشند و چه کودن، در هر صورت وجود خواهد داشت. خواندن این کتاب غیرداستانی، به رغم موضوع نگرانکنندهای که دارد، جذاب و لذتبخش است بخصوص جاهایی که به رمانهای علمی-تخیلی نزدیک میشود.
اما کتاب الگوریتم اصلی، متنی گستردهتر است که جنبههای تکنیکی و فنی هوش مصنوعی را به شکلی عالی معرفی و تشریح میکند. شما را گامبهگام با ایدهها و اجزای اولیه هوش مصنوعی (از الگوریتمهای تکاملی تا احتمالات بیزی) آشنا کرده و در عین حال به شما نشان میدهد که یادگیری ماشینی به عنوان حوزهای میانرشتهای چگونه با روانشناسی و نوروساینس ارتباط پیدا میکند. به نظر من دومینیگوس گاه گاه قدرت خام هوش مصنوعی را زیادتر از حد برآورد میکند. این ماشینها در هر حال جادویی نیستند و همانطور که برخی کتابهای همین لیست هم اشاره کردهاند، مشکلات و باگهایی هم دارند. اما همین موضوع هم میتواند به ما یادآوری کند که پتانسیلهای این فناوری تا چه حد می تواند ما را هیپنوتیزم کند.
۱- وانتی آبی رنگ کنار پیادهرو ایستاده و مردی قدبلند با سبیلی پرپشت، بستههای کتاب را یکی یکی از پشت وانت به داخل ساختمانی میبرد که تازه تعمیراتش تمام شده است. – سلام * سلام – قراره اینجا کتابفروشی بشه؟ * بله – آقای یوسف علیخانی؟ نشر آموت؟ * بله. یعنی اینقدر پیشونی سفیدیم؟ – نه آقا. اینقدر مشهورید! و من خوشحال از این همسایگی (و بی اینکه حتی تعارفی برای کمک بزنم) سریعتر به سمت خانه در آنسوی چهارراه میروم.
۲- سال ۱۳۷۶ یا ۱۳۷۷ است. یکی از همکلاسیهای دانشگاه در زیرزمین یکی از پاساژهای چهارباغ عباسی اصفهان نزدیک خیابان آمادگاه، محلی برای خرید و فروش کتابهای دست دوم به راه انداخته است. کتاب صد سال تنهایی با چاپ بیکیفیتاش (که آن زمان اگر اشتباه نکنم ممنوع بود) از بقایای همان دوره و همان فروشگاه است. این مکالمه هم از آن چیزهایی است که از همان جا به خاطرم مانده است: – به نظرت کتاب خوب چه کتابیه؟ * کتاب خوب و بد نداریم! – یعنی چی؟ * یعنی خوب و بد بودنش هم به کتاب بستگی داره، هم به زمان و هم به توی خواننده. بعضی وقتها یه کتاب رو میخونی و حس میکنی وقتت تلف شده، این کتاب بدیه. البته اون موقع برای تو. یه کتابی رو میخونی حس میکنی از وقتت خوب استفاده کردی. این کتاب خوبیه. همون کتاب بد رو یه موقع دیگه میخونی میفهمی چه کتاب خوبی بوده!
۳- جمعه گذشته بعد از مدتی قریب به ۲ ماه، یک تعطیلی واقعی داشتم. بازه زمانی به نسبت کوتاهی که قرار بود در آن هیچ موضوع و مسالهای مربوط به کار مزاحمت ایجاد نکند (بماند که این خیال همیشه باطل است). و این فرصتی مغتنم بود تا به سراغ یکی از کتابهایی بروم که مدتها در کمیناش بودم.
۴- کتاب توی یه ماراتن ۲ قسمتی خونده شد. ۸:۰۰ شب پنجشنبه تا ۳:۳۰ بامداد جمعه و ۱۱:۳۰ صبح جمعه تا ۱۶:۳۰ عصر جمعه. و باید بگویم که براساس معیارهای بند ۲ یکی از بهترین کتابهایی شد که خواندهام.
۵- تجربه خواندن کتاب (تاکید میکنم برای من دراین زمان) آنقدر لذتبخش بود که بخواهم آن را اینجا هم معرفی کنم و بگویم:
برخلاف نوشته پشت کتاب، خاما روایتی است که باید نوشته میشد.
۶- دست آخر هم باید اینها را هم بگویم:
سرگذشت «حسن مهاجر» داستان زندگی همه ماست، بی هیچ شک و تردیدی. ممکن نیست عاشق شده باشی و بخشی از کتاب زبان حال خودت در گذشتهای دور یا نزدیک نباشد.
در خواندن این کتاب خیلی درگیر اصطلاحات و اسامی خاص و نام پرندگان و کوهها و رودها و درختان نشوید که عیش خواندنتان منغص میشود. روایت را دریابید.
خیلی جاهای کتاب به این فکر میکردم که داستان زندگی «عادی» بسیاری از ما، اگر درست روایت شود به همین اندازه زیبا و خواندنی خواهد بود. سعیتان را بکنید که پیش از رفتن، روایتتان را بازگو کنید.
از دید من (که همینجا بگویم کمتر داستان ایرانی خواندهام) خاما به شما نشان میدهد که «یک عاشقانه ایرانی فاخر» چگونه کتابی میتواند باشد.
راستش آخر کتاب به این فکر میکردم که درست مثل «خورشید همچنان میدرخشد» همینگوی، خلیل دم مرگ برگردد و رو به خاما بگوید: «چه روزای خوبی میتونستیم با هم داشته باشیم.» و خاما هم جواب بدهد: «آره. قشنگ نیست که اینطور فکر میکنیم؟»
پینوشت (سهشنبه ۲ بهمن ۹۷): به یوسف علیخانی با آن سبیلهایش (نمیدانم چه گیری به این قضیه سبیل دارم) اصلا نمیآید که احساساتی چنین رقیق داشته باشد. این موضوع حتی همین امروز هم که ساعتی با هم گپ زدیم و به دید من دوست شدیم، برایم حل نشده مانده است!
در بازار نیمه جان و رو به موت کتاب و کتابخوانی ایران، ادبیات علمی تخیلی از آن ژانرهایی است که رونق و اعتبار خودش را حسابی از دست داده است و جای خود را به سبکهای تخیلی صرف یا سادهتر بگوییم فانتزیها داده است. بار علمی داستانها و مجموعههای کنونی کمتر و کمتر شده و بار تخیلی آنها بیشتر و بیشتر. با اینکه سری داستانهایی مانند «هری پاتر» و «در جستوجوی دلتورا» را کامل خواندهام و از سری فیلمهایی نظیر «ارباب حلقهها» لذت فراوانی بردهام، اما هنوز این آثار نتوانستهاند مانند آثار علمی تخیلی ذهنم را درگیر کنند.
آشنایی من با ژانر علمی تخیلی به سالهای ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸ و رمانهای ژول ورن برمیگردد، یعنی سالهای پایانی دوره راهنمایی. اما چیزی که من را بسیار بیشتر و شدیدتر درگیر داستانهای علمی تخیلی کرد (و حتی بانی علاقهام به حوزهای به نام علم شد) نوشتههای آسیموف بود. در چند مدت اخیر دوباره برای بازه زمانی کوتاهی درگیر داستانهای آسیموف شدم و لذت خواندن نوشتههایش را دوباره تجربه کردم. در واقع داستانی که خواندنش را ۲۵ سال پیش شروع کرده بودم، کامل کردم. داستانی که آغاز و پایانش را میدانستم، اما از اتفاقاتی که در میانه آن افتاده بود تا همین هفته پیش بیخبر بودم. تمام هدف این نوشته درواقع یادآوری خاطرات خوش گذشته برای من و وصف لذت کتابخوانی است و البته تلاش برای یاد کردن از نویسنده مورد علاقهام آسیموف فقید.
من کتاب غارهای پولادی را با ترجمه شهریار بهترین در حوالی سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۰خریدم و برای اولین بار با نویسندهای عزیز به نام آسیموف آشنا شدم. این کتاب توسط انتشارات شقایق (امیدوارم از دیدن سایتش سرخورده نشوید!) منتشر شده بود و البته آن زمان نشر شقایق هنوز برای چاپ سری آثار آسیموف با آن جلدهای مشهور نقطهنقطه آبی اقدام نکرده بود. جلد خاکستری این کتاب (که همین امروز فهمیدم که اثری از آیدین آغداشلو است) همان سالها به نظر متفاوت و جذاب میآمد و در میان قفسههای فلزیِ راهروهایِ تنگ و تاریکِ کتابفروشی محمدی در خیابان داریوش شیراز، بدجور خودنمایی میکرد. کمی ورق زدن و بالا پایین کردن کتاب باعث شد فکر کنم که ارزش پرداخت ۷۵ تا تک تومانی را دارد. و این تصمیم را زمانی گرفتم که کرایه اتوبوسهای واحد (همان بنزهای لیلاند قدیمی) از میدان شهرداری شیراز تا انتهای کوی آزادگان که منزلمان بود تنها ۱۰ ریال میشد.
همانطور که گفتم، تجربه من در ژانر علمی-تخیلی تا آن زمان تنها محدود به کتابهایی بود که از ژول ورن خوانده بودم. اما همه آنها به دلیل گذشت زمان زیاد، دیگر جنبه تخیلیشان را از دست داده بودند و باید سعی میکردی خودت را در زمان ژول ورن تصور کنی تا بتوانی اهمیت و تاثیر آثار او را درک کنی. اما این کتاب جنسی متفاوت داشت. درباره آیندهای آنقدر دور صحبت میکرد، که واقعاً بدون تخیلات و توصیفات خود آسیموف نمیتوانستی هیچ ایدهای از آن داشته باشی: شهرهای سرپوشیده، انسانهایی که بواسطه تراکم جمعیت بسیار زیاد برای تامین غذاهای موردنیازشان باید با مخمر میساختند، موتورویهای خالی و تبدیل شدن تسمه نقالههای روان (استریپوی) به شیوه عمومی حمل و نقل و از همه آنها مهمتر رباتها! رباتهایی که به جای استفاده از سیستمهای پیچیده کامپیوتری، با انسانها حرف میزدند. دستورات گفتاری را میفهمیدند و همه رفتارهایشان با آن قوانین سه گانه ازلی و ابدی رباتها قابل درک و تفسیر بود. همه و همه چنان تاثیر شگفتانگیزی داشتند که هنوز هم نمیتوانم آن را به سادگی وصف کنم. تنها چیزی که یقین دارم این است که کتاب را در یک نشست یک روزه خواندهام. بیوقفه و از صبح تا شب یک روز تعطیل.
و برای من که هنوز نخستین کامپیوتر زندگیام را نخریده بودم، یا بهتر بگویم اصلاً در عمرم کامپیوتری ندیده بودم، تا مدتهای مدیدی کامپیوتر و ربات، مفهوم یکسانی داشتند. یک چیز بودند!!! هیچ تصوری از کامپیوتری که ربات نباشد نداشتم!
تا این کتاب را دوباره تمام کنم، احتمالا با دوستان در موردش حرف بزنم و یکی دو بار دیگر به سراغش بروم، انتشارات شقایق هم فهمیده بود که این ژانر و این نویسنده چیزی است که بازار کتاب ایران کم دارد و انتشار داستانهای مختلف این نویسنده را مسلسلوار شروع کرد.
کتاب بعدی که از این سری کتابها خریدم، «امپراتوری رباتها» بود. این کتاب را فقط به صرف دیدن اسم نویسنده و کلمه ربات در عنوانش خریدم. وقتی آن را شروع کردم، فهمیدم که وقایع آن سالها بعد از کتاب «غارهای پولادی» رخ میدهد و در عین حال به آن مربوط است. اما نمیدانستم که در این میان دو جلد کتاب را جا انداختهام و به همین دلیل هم برخی اشارهها و نقلقولها و ارجاعها را نمیفهمیدم.
سالها گذشت تا فهمیدم دو کتاب «خورشید عریان» و «روباتهای سپیدهدم» درواقع حد فاصل این دو کتابی هستند که خواندهام. اما آن زمان دیگر از انتشارات شقایق و سری کتابهای آسیموف خبری نبود.
بعد از خواندن امپراتوری رباتها خرید سری کتابهای آسیموف را شروع کردم. «الهه انتقام»، «آزمایش مرگ»، «باشگاه معما» و سه کتاب اصلی سری بنیاد که در ایران با نامها «ظهور امپراتوری کهکشانی»، «جنگ امپراتوری کهکشانی» و «سقوط امپراتوری کهکشانی» منتشر شدند، کتابهای بعدی کتابخانهام بودند. تمام اینها در دوران دانشگاه و بعد از آن کموبیش فراموش شده بودند تا اینکه در اواسط سال ۹۱ و زمانی که هنوز به صورت تماموقت با مجله شبکه کار میکردم، در راه برگشت از دفتر مجله به خانه در یکی از کتابفروشیهای دور میدان انقلاب تهران و در میان کتابهای دست دوم، چشمم به دو کتاب دیگر از سری کتابهای «بنیاد» افتاد و در کمال ناباوری هر دو را با هم با قیمت ۲۰۰۰ تومان خریدم. جالب اینکه نام انتشاراتی که کتابها را چاپ کرده بود هم بنیاد بود! (بماند که هنوز نرسیده ام آنها را بخوانم!)
اما بالاخره ۴ سال بعد از آخرین برخورد با کتابهای آسیموف و ۲۵ سال بعد از اولین آشنایی، دو سه هفته قبل از سر تفنن کتابهای قدیمی را بیرون آوردم و نگاهی به آنها انداختم و «امپراتوری روباتها» را سرسری دوباره خواندم. بعد کنجکاو شدم ببینم حالا به لطف اینترنت میتوانم آن حلقههای مفقوده را بیابم یا نه! که خوشبختانه موفق شدم پیدیاف اسکن شده هر دو کتاب «خورشید عریان» و «رباتهای سپیدهدم» را از سایت کتابخانه فانتزی پیدا کرده و دانلود کنم. کیفیت تقریباً پایین اسکن، وجود صفحات تکراری و بهم ریختن ترتیب بعضی صفحات و از همه بدتر مطالعه کتاب به صورت پیدیاف روی کامپیوتر، در برابر شوقی که برای خواندن این داستانها داشتم، اصولا هیچ به حساب میآمدند. خواندن هر کدام از پیدیافها با شرایط وقتی و کاری من حدود یک هفته زمان برد. اما برایم عجیب بود که خواندن آنها به رغم گذشت این همه سال، افزایش سن و سال من و تغییر سلیقهام باز هم همان حس و حال دوستداشتنی قدیمی را در من زنده کرده بود.
همانطور که پیشتر گفتم، لذت خواندن این دو کتاب عامل اصلی نوشتن این مطلب شد و در نهایت از اصل مطلبی که در ذهنم بود تنها یک چیز (البته پینوشتها را هم ببینید!!!) باقی میماند:
آسیموف عزیز، ۲۵ سال پس از اولین آشنایی با تو و دنیایی که خلق کردهای، باز هم از خواندن آثارت شاد میشوم. پس از گذشت این همه سال باز هم به خاطر آن دنیای جذاب و لحظات خوشی که میسازی از تو سپاسگزارم.
پینوشتها:
۱- جاهایی از داستان «خورشید عریان» احساس کردم که در بعضی پاراگرافها جملهها نیمهکارهاند. متن پرش دارد و انگار چیزی کم و کسر است. به یاد سانسورچی عزیز افتادم و در نتیجه تلاش کردم که نسخه انگلیسی کتابها را پیدا کنم که باز هم خوشبختانه اینترنت ناامیدم نکرد. با سایتی آشنا شدم که این کتابهای آسیموف و بسیاری کتابهای داستانی دیگر را به صورت متن ساده در قالب HTML ارایه میکند، هر فصل کتاب را به شکل یک صفحه وب. نتیجه مقایسه متنهای فارسی و انگلیسی حدس من را تایید کرد و در نتیجه بسیاری قسمتها را هم به فارسی و هم به انگلیسی خواندم و البته حدس زدن اینکه کدام قسمتها قیچی شدهاند چندان هم سخت نبود. ساده بگویم دور و بر گلادیا را بگردید!!
۲-همیشه در عجبم که چطور کسی میتواند یک دنیای کامل را با همه ارتباطات و داستانهایش، با همه فناوریهایش و از آن مهمتر روابط اجتماعی و رسومش در ذهن خود خلق کند. شاید کاملترین و جدیترین نمونههای این کارها را در آثار فانتزی و تخیلی (نه علمی-تخیلی) مانند سری «ارباب حلقهها» یا دنیای سریال «بازی تاج و تخت» ببینیم که حتی در آن برای برخی نژادها زبانهایی تازه از پایه نوشته شده و صرف و نحو آنها از صفر توسعه داده شد. اما در حوزه ادبیات علمی-تخیلی شاید نزدیکترین نمونه به دنیایی که آسیموف خلق کرده است دنیای «جنگ ستارگان» باشد. اما باز هم از دید من دنیایی که آسیموف خلق کرده است، بسیار عظیمتر، پیچیدهتر و فکرشدهتر است.
۳- دوست دارم فرصتی هم برای نوشتن مطلبی مفصل درباره گلادیا داشته باشم. نمیدانم چرا در میان این همه ربات و فناوری و فضا و دنیاهای مسکونی، او انسانیترین شخصیت کتاب است و به رغم فضایی بودنش بیش از همه شخصیتهای دیگر زمینی است و آسیبپذیر. به هنر علاقهمند است، هوای نفس دارد، اشتباه میکند، عاشق میشود، سرخوردگی را تجربه میکند و عمر چند قرنیاش را به زمینیترین شیوه ممکن سپری میکند.
۴- در وب فارسی اگر به دنبال نام ایزاک آسیموف بگردید، بیشتر از هر چیز با فهرست آثارش مواجه میشوید. اما درباره خود او مطالب فارسی اندک هستند. در کنار مدخل فارسی ویکیپدیا و مدخل فارسی ویکی سایت هنر و ادبیات گمانهزن، مطلبی با عنوان «مردی که رویاهایش را باور کردیم» از سایت وبنگین نیز به نظرم ارزش خواندن را داشت. البته جستوجو در سایت یکپزشک با کلماتی نظیر «آسیموف» یا «داستانهای علمی تخیلی» هم نتایج بسیار جالبی را برایتان به همراه خواهد داشت که میتواند خواندنیهای بسیار جذابی را به شما معرفی کند.
۵- بازخوانی دوباره کتابهای علمی-تخیلی این وسوسه را هم در من ایجاد کرده است که به سراغ نوشتههای «آرتور سی. کلارک» هم بروم. چیزی که تا کنون به درستی (به جز خواندن پراکنده ملاقات با راما) تجربهای از آن نداشتهام. فعلا تصورم این است که نوشتههای کلارک در بعد زمان چندان جلو نمیروند بلکه محدودههای علم و دنیای کنونی را گسترش میدهند، اما نوشتههای آسیموف آنچنان در زمان به پیش میروند که دنیایش را کاملا از دنیایی که میشناسیم جدا میکند.
۶- گرچه تکراری است و خستهکننده و احتمالا بیفایده، اما نمیتوانم از گفتن این موضوع خودداری کنم که هنوز مطالعه طولانی و عمیق و غرق شدن در داستانها و رمانها یکی از آن کارهایی است که میتواند لذتی سرشار نصیبتان کند. اگر فرصتی دارید دریغ نکنید!
و آخر از همه این که اگر کسی دو کتاب «خورشید عریان» و «روباتهای سپیدهدم» از انتشارات شقایق را در شرایط فیزیکی به نسبت مناسب داشته باشد و حاضر باشد به قیمت معقولی آن را بفروشد من حتماً خریدارش هستم.
انتشار مجموعه پستهای «درسنامه و راهنمای خبرخوانی، فیدخوانی و سوژهیابی» از آن دسته کارهایی است که جای خالیشان مدتهاست در وب فارسی حس میشود. از آن کارهایی که باید بی هیچ چشمداشتی و فقط از سر شوق و شور و با هزینه کردن وقت و انرژی شخصی انجام میشد و انصافاً هم دکتر مجیدی به خوبی از پس این کار برآمده است.
من مدتهاست (نزدیک ۸ سال) که با فیدها وبگردی میکنم و البته مجموعه فیدهایم هیچگاه به کاملی بسته گلچینی که دکتر مجیدی منتشر کردند نبوده و نیست. همین حالا هم بعد از Import بسته هدیه یک پزشک، یکی دو روز است که سرگرم حذف تکراریها و خلوت کردن اینوریدر هستم. اما براساس همین تجربه میگویم که فیدها و فیدخوانها گرچه ضروریاند و ارزشمند، باز هم چیزهایی کم و کسر دارند که شما را از بوکمارک کردن آدرسها و راهانداختن مرورگرتان بینیاز نمیکنند. در این نوشته، ۴ دلیلی که برای این حرف داشتم را آوردهام.
۱- تبلیغات به عنوان منبع درآمد
راستش من هم مانند بسیاری از شماها از دیدن پاپآپهای تبلیغاتی و فلشها و بنرهای چشمکزن و این چیزها اصلا خوشم نمیآید. ولی خوب یا بد باید بپذیریم که برای بسیاری از تولیدکنندگان مستقل محتوا که به سازمان و نهاد و منبعی وابسته نیستند، همین تبلیغات آزاردهنده تنها منبع کسب درآمد است. البته اگر بتوان رقم آن را به عنوان «درآمد» به حساب آورد.
و البته میتوانید مطمئن باشید تبلیغدهندگان به هیچ عنوان تعداد اشتراکهای فید را به حساب نمیآورند. قاعدتاً با کمی پس و پیش رفتن در فیدهایی که احتمالا اکنون به فیدخوانتان اضافه کردهاید به سادگی میفهمید که کدام سایتها هستند که هر از گاه باید حضوری و از طریق مرورگرتان سری به آنها بزنید و حتی شده گاهی بی هیچ دلیلی روی بعضی از آن بنرهای مزاحمشان کلیک کنید. خسیس نباشید …
۲- حس و حال
اگر کتابخوان بوده باشید میدانید که خواندن هر کتابی حس و حال خاص خودش را میخواهد. کتابی را باید پشت میز نشست، با دقت ورقش زد و بیشتر از حد بازش نکرد که مبادا شیرازهاش از هم بپاشد. کتاب دیگری را باید دراز کشیده در تخت خواند و کتاب دیگری را باید به صورتت نزدیک کنی تا بوی کاغذ ماندهاش را هم حس کنی. شاید حتی به این هم رسیده باشید که صدای ورق زدن کتابها هم بسته به کاغذشان فرق میکند. اگر همه کتابها روی یک نوع کاغذ و با یک خط و یک فونت چاپ میشدند، مطالعه بخش عمدهای از جذابیتاش را از دست میداد.
سایتها و وبلاگ ها هم همینطور هستند. شاید بتوانید سایتهای خبری و رسانههای سازمانی را مستثنی کنید، اما آن وبلاگ مینیمال را باید با در زمینه تکرنگ و بدون حاشیه و تک خط جداکننده پستها با آن فونت خاص خواند و آن یکی وبلاگ دخترانه را باید در همان تم صورتی و با همان تعداد زیادتر از حد معمول ایموجی و قلب و گل تماشا کرد تا علاوه بر خود مطلب، حس و حالش نیز تجربه غنیتری را برایتان رقم بزند. و واقعا برخی از تمها و طراحیهای وب را میتوانید به عنوان اثری هنری تماشا کنید.
۳- تعامل
هر چقدر هم که در فیدخوانتان قابلیتهای سوشیال داشته باشید، هر چقدر هم که فیدخوانتان را شبیه گودر کنید و در آن به محتواهای مختلف ستاره بدهید، هیچ چیز مانند گذاشتن یک کامنت در زیر نوشته اصلی، نویسنده را خوشحال نمیکند. حداقل برای من که اینطور است.
خوب است که به دیگران بگویید فلانی چه مطلب ارزشمندی منتشر کرده است و از آن بهتر این است که به خود فلانی هم دست مریزاد بگویید و تشکر کنید یا حتی نظر مخالفتان را بگویید. تعامل صاف و سالم چیزی است که برای غالب تولیدکنندگان محتوا بیشتر از تعداد فالور و تعداد مشترکین و خوانندهها ارزش دارد.
۴- حاشیهها
با فیدها «لُب مطلب» را مستقیم و بدون دردسر به دست میآورید، اما حواشی را از دست میدهید. آن حواشی که گاه دیدتان را نسبت به موضوع اصلی عوض میکنند، جنبههای دیگری از موضوع را مطرح میکنند یا به سادگی موضوع جدید و ناب دیگری را پیش رویتان قرار میدهند. در این مورد چند راهکار ساده را به شما پیشنهاد میکنم:
اگر مطلبی را در فیدخوانتان خواندید و از آن لذت بردید، حتما سری به سایتی که مطلب روی آن منتشر شده بزنید. اول از همه کل کامنتهای زیر آن را (که امروزه زیاد هم نیستند) سریع اسکن کنید. اگر کامنتی غیر از «ممنون» و «عالی بود» و اینها دیدید کمی بیشتر وقت بگذارید و اگر کامنت ارزشمندی بود، ببینید نویسنده آن آدرس سایتی از خودش به جا گذاشته یا نه.
حاشیههای صفحه را بررسی کنید. بسیاری از وبلاگها در سایدبارشان قسمتی با عنوان «پربازدیدترینها» یا چیزی مشابه دارند. عنوانهای آنها را هم چک کنید و اگر خوشتان آمد آنها را هم در تبهای جداگانه باز کنید و بخوانید.
اگر در همین نوار کناری یا پایین و بالای صفحه فهرستی دیدید یا لینکی به بایگانی و آرشیو وجود داشت، آن را هم حداقل یکبار سریع مرور کنید.
این سناریو کمی در زمان حاضر بعید است، اما برخی وبلاگها و سایتها هنوز هم «لینکدونی» یا آدرس سایتهای موردعلاقهشان را در نوار کناری حفظ کردهاند. از قدیم هم گفتهاند که افراد را از طریق دوستانشان بشناسید. بعید میدانم اگر نوشتههای سایت اصلی را بپسندید، سر زدن به فهرست دوستانش ناامیدتان کند. به خصوص اینکه فعال بودن بخش لینکدونی خود نشاندهنده این است که با آدمی کهنهکار و خبره روبرو هستید!
در نهایت برای بیرون آمدن از حباب اینترنتیتان، اگر موضوع مطلبی که خواندید برایتان مهم است، حتما یکبار هم عنوان موضوع را گوگل کنید و در صفحه نتایج چرخی بزنید. شاید چیز جدید و متفاوتی به چشمتان خورد.
اما حرف آخر:
فیدخوانی و اشتراک فیدها، از الزامات وبگردی در این دوران غلبه سرعت و فوران محتواست. فیدخوانتان را با مجموعه ارزشمندی از فیدها پر کنید. برای بهروز بودن و برای مطالعه راحتتر چارهای جز این ندارید. اما هر وقت فرصتی بود و حوصلهای، سرتان را از فیدخوان بیرون بیاورید و مرورگرتان را اجرا کنید و مستقیم به بعضی از سایتهایی که دوستشان دارید یا از مطالبشان لذت بردهاید سر بزنید و اگر شد کامنتی بگذارید. با این کار هم شما سود میبرید و هم به نویسندهای که دوستش دارید کمکی کوچک کردهاید.
این نوشته را بدون مقدمه با این گزاره آغاز میکنم که ما ایرانیها در فضای مجازی بیاخلاقترینیم! بعید میدانم با داستانهایی که هر روز دور و برمان در فضای مجازی اتفاق میافتد مخالفتی با این ادعا داشته باشید. چندی پیش پیج مسی را پر از کامنتهای توهین آمیز میکردیم تا درد باختمان آرام شود. دیروز در تمام فضای مجازی به راننده اتوبوس حامل سربازان که از جاده منحرف شده بود فحش میدادیم. امروز به صدف طاهریان حمله میکنیم چون شیوه جدید زندگیاش را نمیپسندیم و فردا معلوم نیست کدام سلبریتی، بازیگر یا سیاستمدار را آماج حملاتمان کنیم.
در اینباره زیاد نوشتهاند و حرفزدهاند (مثلا اینجا را ببینید) اما این که چرا چنین پرخاشگر شدهایم و چرا مکالمات روزمره ما با فحش دادن و به کار بردن الفاظ رکیک عجین شده، بررسیهای عمیق جامعهشناسانه و تحلیلهای قدرتمند روانشناسانه را میطلبد. به هر حال چندی پیش نوشتهای بسیار عالی را در وبلاگ Coding Horror خواندم و به نظرم آمد که آنچه میگوید حداقل میتواند قسمتی از اتفاقاتی که در جامعه مجازی ما میافتد را تحلیل کند.
اگر از نوشتههای توهینآمیزمان، داستان شوخیهای قومیتی را کنار بگذاریم و از کامنتهای جنسی و اروتیک بگذریم، غالب چیزی که باقی میماند نوشتههای افرادی است که به خودشان اجازه میدهند رفتار، نوشتهها، لباسپوشیدن، عکسگرفتن، حرف زدن و هر چیز دیگری از زندگی خصوصی دیگران را تحلیل کنند، عیب و ایرادهایش را در بیاورند، تناقضهایش را بادیدگاههای خودشان استخراج کنند و بعد تحلیلشان را با خشنترین کلمات بیان کنند. این نوشته درباره این بخش از نوشتههای توهینآمیز ماست و البته ترجمهای کلی (نه کلمه به کلمه و دقیق) از این نوشته است.
از زمانی که روی پلتفرم Discourse کار میکنم، بسیار به این فکر میکنم که نرمافزار باید امکانی را فراهم کند که افراد در فضای مجازی همدلانهتر رفتار کنند. به همین دلیل دیدن چنین نوشتههایی برایم دردناک است:
امروز سی و دومین سالگرد تولد برادرم بود. امروز برای تمام اعضای خانوادهاش روزی فوقالعاده ناراحتکننده و پر از واکنشهای احساسی بود، چرا که او دیگر بین ما نیست.
او فوریه گذشته بواسطه اوردوز هروئین درگذشت. امسال از پارسال هم برای ما سختتر است. من نیمه شب گریه را شروع کردم و تقریبا با هقهق خوابیدم. سندروم این روزهای من شامل گریههای گاه و بیگاه و احساس پوچی غیرقابل مقاومت بود. مادرم در صفحه فیسبوک برادرم کامنتی گذاشته بود که دل هر انسانی را به درد میآورد و از ناعادلانه بودن این دنیا شکایت کرده بود. پسرش باید اینجا میبود، نه اینکه مرده باشد! او نوشته بود:
«خدایی که این چنین همه ما را غمگین کرده است کجاست؟»
و کسی (غریبهای، احتمالاً یکی از همین انسانهای معمولی) در یک کلمه پاسخ داده بود: Junkie (معتاد، شیرهای)
چنین تعاملی ممکن است به نظرتان عجیب و بیربط باشد اما اگر بدانید که این صفحه متعلق به فردی نسبتا مشهور بوده که برنامههای عالی parks & Recreation را میساخته است، ممکن است قضیه را راحتتر درک کنید. نه اینکه از زشتی رفتار کم شده باشد، اما متوجه میشوید که چگونه ممکن است غریبهای به این صفحه سر بزند و چیزی بنویسد.
یکی از مهمترین دلایل چنین تعاملاتی، این است که در دنیای مجازی افراد به صفحهای پر از کلمات نگاه میکنند و نه به صورت فردی که قصد دارند این حرفها را به او بگویند. همین یک پله انتزاع یا فاصله میان گفتن و نوشتن است که بروز چنین رفتارهایی را برای افراد ساده میکند. به عبارت دیگر
عاشق شدن، سرقت بانک، سرنگون کردن دولت، همه و همه یک شکل دارند: تایپ کردن!
برای تمرین همدلی! تصور کنید بعضی از عبارات و توهینهایی را که مردم به صورت آنلاین مینویسند به شخصی که روبروی شما نشسته است بگویید. انجام چنین کاری حتی با هماهنگی خود مخاطب هم دشوار است. یا اصلاً تصور نکنید و این ویدیو (نسخه اصلی روی یوتیوب) را ببینید:
در این ویدیو از افرادی خواسته شده بود کامنتهایی را که دو گزارشگر ورزشی زن در فضای مجازی دریافت میکنند، رو در روی آنها بخوانند. بعید میدانم کسی بتواند تمام این کامنتها را تا انتها رو در روی مخاطبش بخواند. گاردین نزدیک به ۷۰ میلیون کامنت را تحلیل کرده و به نتیجهای رسیده که احتمالا برای شما هم چندان عجیب نیست: اینگونه کامنتها و حملهها بیشتر زنان، رنگین پوستان و افرادی با گرایشهای جنسی متفاوت را هدف میگیرند.
و متاسفانه بهمنها در فضای مجازی به سرعت شکل میگیرند. ناشناس بودن افراد را تحریک میکند به رفتارهایی دست بزنند که در حالت عادی از آن خودداری میکنند. کافی است اولین کامنت توهینآمیز نوشته شود تا سیلی از نوشتههای نامناسب فضای مجازی را پر کند و مسابقهای تمام عیار شکل بگیرد. مسابقهای که در آن همه تلاش میکنند نشان دهند قسیالقبتر، بددهنتر یا خشنتر از بقیه هستند. این بهمنها فضای مجازی را در مینوردند، از اینستاگرام به توییتر میروند و از آنجا به فیسبوک و … و خلاصه همه زندگی مخاطب را پر میکنند.
تصور کنید که همیشه و همهجا بر لبه تیغ باشید. همیشه آماج حملات باشید و راهی برای فرار نیابید! چه بر سر فکر و ذهنتان خواهد آمد؟
موارد مشابه داستان استفانی ویتل وکس (Stephanie Wittels Wachs) و برادر مرحومش بسیار زیادند. از میان آنها میتوانیم به داستان لنی پوزنر (Lenny Pozner) اشاره کنیم که فرزندش را در حادثه سندی هوک از دست داده بود و در فضای آنلاین توسط گروهی مورد حمله قرار میگرفت که معتقد بودند کل داستان یک شایعه است و چنین تیراندازی اصلا رخ نداده است.
شاید هم بد نباشد داستان عجیب و غریب مگان فلپس-روپر (Megan Phelps-Roper) را بخوانید. او که از اعضای کلیسای باپتیست وستبورو بود معتقد بود که ایدز نفرینی از جانب خداوند است و همه انواع بلاها (جنگ، بلایای طبیعی، کشتارها و …) را ناشی از خشم خداوندی میدانست و خود را موظف میدید که این دیدگاه و برداشت را ترویج کند. او و همکیشاناش در مقابله با پذیرش همجنسگرایی در آمریکا به مراسم تدفین آنها میرفتند و پلاکاردهای توهینآمیز حمل میکردند. مراسمهایی را که برای سربازان کشتهشده در جنگ برگزار میشد بهم میریختند و به این ترتیب کلیسایی که کمتر از صد نفر عضو داشت به سمبل بینالمللی نفرت تبدیل شده بود!
از تمام اینها سختتر و آزارندهتر موارد تراژدیکی است که در آن والدین فرزندانشان (به خصوص نوزادان) را در اتومبیل رها میکنند و آنها در اثر تصادف یا گرمای شدید میمیرند. توصیف حملاتی که چنین پدر و مادرهایی در کنار غم و اندوهشان باید تحمل کنند در عمل ناممکن است. به هر حال اگر توان احساسی و درک قانونی کافی دارید، این مطلب را بخوانید و به این فکر کنید که آیا چنین اتفاقی یک اشتباه است یا جرمی به وقوع پیوسته است.
اما مردم چرا و چگونه چنین مطالبی سرشار از نفرت مینویسند؟
این سوال اصلی است که در آخر کار ذهن ما را مشغول میکند. سوالی که جواب آن احتمالا به هیچ وجه خوشایند نیست!
اد هیکلینگ (Ed Hickling) روانشناسی است که بر روی اثر روانی تصادفات منجر به فوت بر روی رانندههایی که زنده ماندهاند کار میکند. جامعه غالباً با قساوتی بسیار زیاد با چنین افرادی برخورد میکند، حتی اگر حادثه یک تصادف و اتفاق محض باشد که راننده هیچ تقصیری در آن نداشته باشد.
هیکلینگ معتقد است
انسانها نیاز دارند که برداشتی از زندگی و دنیایشان بسازند که در آن دنیا بیرحم، خشن و عاری از عاطفه نباشد. دنیایی که در آن اتفاقات بد تصادفی رخ نمیدهند و در آن میتوان با هوشیاری و مسئولیتپذیری از بروز بلاها و اتفاقات ناخوشایند جلوگیری کرد.
او میگوید:
«ما آسیبپذیریم اما نمیخواهیم این موضوع را بپذیریم. ما دوست داریم به دنیایی قابل درک و قابل کنترل و بدون تهدید اعتقاد داشته باشیم که در آن اگر از قوانین تبعیت کنیم، سلامت خواهیم ماند. بنابراین وقتی حوادث ناگوار برای دیگران رخ میدهد، ما باید آنها را در گروهی دیگر غیر از خودمان قرار دهیم. ما نمیخواهیم مانند آنها باشیم و پذیرفتن این واقعیت که ممکن است ما هم با چنین بلایایی روبرو شویم برایمان بسیار ترسناک و دشوار است. پس آنها از ما نیستند! آنها باید دیو و هیولا باشند.»
پس مردی که در صفحه فیسبوک کامنت میگذارد Junkie ترسیده است. او میترسد که فرزندان خودش هم به مواد مخدر معتاد شوند. میترسد که فرزندانش بدون هیچ تقصیری از جانب او یا هیچکس دیگر در ۳۰ سالگی بمیرند. روبرو شدن با درد از دست دادن فرزند در سی سالگی و اینکه این اتفاق میتواند برای هر کسی بیافتد چنان سخت است که او را به موضعگیری وا میدارد. او هیولایی میبیند که با بیدقتی باعث مرگ فرزندش شده است.
آنهایی که قربانیان فاجعه سندیهوک را به دروغ و شایعه متهم میکنند نیز ترسیدهاند. میترسند که کودکان خودشان هم بی هیچ دلیل و منطقی آماج گلوله شده و از بین بروند. و چون در برابر چنین احتمالی کاری نمیتوانند بکنند به جستوجوی هیولا میپردازند. اینها هیولا را نمییابند و به همین دلیل به آسیبدیدگان تهمت دروغگویی میزنند چرا که چنین حادثهای نمیتواند بدون مقصر باشد!
بعد از ماجرای لین بالفور (Lyn Balfour) و درگذشت کودکش در ماشین دربسته، همین ترس و همین دستهبندی ما انسانهای خوب در برابر آن هیولاها باعث شد که چنین کامنت توهینآمیزی در سایت خبری شارلوتزویل ظاهر شود: «اگر او این همه سرش شلوغ و ذهنش آشفته بود باید لنگهایش را بسته نگاه میداشت و بچهدار نمیشد. باید او را در گرمای روز در یک ماشین دربسته زندانی کنند تا دنیا دستش بیاید»
و سختترین کار دنیا شاید این باشد که پرده ترس را کنار بزنیم، هیولا را فراموش کنیم و ببینیم که در پس این هیولا خود ماییم. شاید امروز نه، ولی هیچ بعید نیست که فردا در زمینهای دیگر و در حادثهای دیگر این ما باشیم که هیولا دیده میشویم.
در این دهکده جهانی، تب استارتآپ و رویای داشتن کسبوکار شخصی هم مانند بسیاری دیگر از محصولات دنیای مدرن با کمی تاخیر سر از ایران درآورده است. همه سایتهایی که به نوعی به صنعت IT مرتبط هستند، همه سایتهایی که به نوعی به اقتصاد مربوط هستند، همه سایتهایی که به نوعی به سبک زندگی مربوط هستند دم از کارآفرینی و خلاقیت میزنند. من و همه اقوام و آشنایانم حداقل در یکی از گروههای تلگرامی افزایش خلاقیت و مدیریت کسبوکار و نکتههای روانشناسی برای بهرهوری بیشتر و … عضو هستیم. بی هیچ قصد و غرضی، در همین مجموعه محدود سایتهایی که دنبال میکنم مثال بزنم:
هفتهای نیست که دیجیاتو مقالهای در باب فلان تعداد خصوصیات آدمهای موفق/خلاق/کارآفرین ننویسد. ماهی نیست که در دوشنبه آخر آن جادی تبلیغی از یک استارتآپ ایرانی با وعده محیط کاری ایدهآل و خلاقیت بالا نداشته باشد و هفتهای نیست که سایت مجله شبکه دو سه مقاله در وصف خصوصیات روانی و عادتهای افراد موفق/کارآفرین/خلاق منتشر نکند.
انگار خلاقیت و کارآفرینی تنها منتظر تغییر مدل ذهنی شما و تغییر رفتارهایتان نشستهاند تا ناگهان درهای سعادت و ثروت را به رویتان باز کنند. و نمیدانم چرا با همه این اوصاف ما هر ماه یکی دو تا زاکربرگ و سه چهار تا پاول دوروف به دنیا تحویل نمیدهیم.
من پیشتر درباره هرم مازلو و تاثیر نیازهای اولیه روی فعالیتهایی نظیر وبلاگنویسی نوشته بودم. اما دیروز این نوشتههای کمانگیر را میخواندم که یکی از لینکها چشمم را گرفت و دیدم مساله را به راحتی میتوان به حوزه کسبوکار و بویژه استارتآپها و از آن مهمتر «دنبال کردن رویای شخصی» تعمیم داد. به همین دلیل تصمیم گرفتم آن مطلب را (به رغم قدیمی بودنش) ترجمه کنم تا شاید کمکی هم به دیگران باشد. دیگرانی که مثل من احتمالا عصر یک روز کاری، خسته از فشارها و استرسهای محیط کار به خانه برمیگردند و هنگامی که برای رفع خستگی روی مبل جلوی تلویزیون لم دادهاند کم و بیش با خودشان کلنجار میروند که چرا نتوانستهاند رفتارها و عادتهای آدمهای کارآفرین را در خودشان پرورش دهند تا به جای کار کردن برای دیگران، بار روانی و استرسهای کسبوکار خودشان را به دوش بکشند.
بعد از توصیه خواندن این مطلب یکپزشک باید بگویم آسوده باشید، قسمت عمدهای از شرایط و مقدمات این کار خارج از کنترل شماست!
اما چیزی که غالبا در این میان گم میشود، این واقعیت است که وجه اشتراک غالب این کارآفرینان تنها یک چیز است و آن دسترسی به سرمایه و منابع مالی است. این منابع مالی میتواند سرمایه خانوادگی باشد یا ارث یا موقعیت خانوادگی یا رابطهای که به آنها امکان میدهد که به ثبات مالی برسند. با اینکه به نظر میرسد کارآفرینان میلی شدید و ستودنی به ریسک دارند، درواقع دسترسی آنها به پول است که باعث میشود بتوانند ریسکها را بپذیرند.
و این یک مزیت کلیدی است. زمانی که نیازهای اولیه ما تامین شوند، نشان دادن خلاقیت سادهتر است. زمانی که بدانید تور نجاتی آن پایین نصب شده است تمایل شما به ریسک کردن بیشتر میشود. پرفسور Andrew Oswalds از دانشگاه Warwick میگوید:
«بسیاری از پژوهشگران دیگر نیز این یافته را تایید کردهاند که کارآفرینی بیشتر به پول مربوط است تا تلاش بیوقفه. ژنها ممکن است در این امر هم مانند سایر امور زندگی موثر باشند اما نه خیلی زیاد.»
اقتصاددانان دانشگاه برکلی کالیفورنیا، Ross Levine و Rona Robenstein در مقالهای در سال 2013 خصوصیات مشترک کارآفرینان را بررسی کرده و به این نتیجه رسیدند که غالب آنها سفیدپوست، مذکر و دارای مدارج تحصیلی عالی هستند. Levine در این باره میگوید:
«اگر کسی به پول آن هم در فرم پول خانوادگی دسترسی نداشته باشد، شانس کارآفرین شدناش به شدت کاهش مییابد»
تحقیقات تازهای (تازه در سال 2015) که توسط دفتر ملی تحقیقات اقتصادی انجام شده است به بررسی ریسکپذیری در بازار سهام پرداخته و به این نتیجه رسیده است که فاکتورهای محیطی (و نه ژنتیک) بیش از هر چیزی بر روی این رفتار تاثیر داشتهاند. این یافته موید این واقعیت است که ریسکپذیری در طول زمان در افراد شکل میگیرد و «ژن برتر کارآفرینی» افسانهای بیش نیست.
به یقین توانایی زمین خوردن و بلند شدن، خصوصیتی اساسی برای موفق شدن است. بسیاری از کارآفرینان تنها پس از تحمل شکستهای فراوان توانستهاند طعم پیروزی را بچشند. اما موانع بر سر راه ورود به چنین مسیری بسیار بلند، و رد شدن از آنها بسیار دشوار است.
برای حرفههایی که با خلاقیت سروکار دارند، امکان پذیرفتن ریسکهای متعدد یکی از مهمترین امتیازات ممکن است. بسیاری از بنیانگذاران استارتآپها برای مدتی طولانی حقوقی دریافت نمیکنند. بنا به برآوردهای موسسه کافمن هزینه متوسط راهاندازی یک استارتآپ حدود ۳۰ هزار دلار است. دادههای به دست آمده از موسسه دیدبان کارآفرینی جهانی نشان میدهد که بیش از ۸۰٪ سرمایه مورد نیاز برای تاسیس یک کسبوکار جدید از اندوخته شخصی افراد یا دوستان و خانواده تامین میشود.
زنی ۳۱ ساله که در گروههای کارآفرینی نیویورک رفتوآمد دارد و البته نخواسته نامش فاش شود میگوید:
«دنبال کردن رویاها خطرناک است. تمام این جمعیت اغوا شدهاند و فکر میکنند به سادگی میتوانند از خانه خارج شوند و به دنبال رویاهایشان بروند. اما این اصلا واقعیت ندارد.»
در نهایت باید گفت که بله، مسلماً برای ساختن هر چیزی باید به شدت تلاش کرد. اما در این میان امتیازات و شرایط فراوان دیگری هم باید فراهم باشد که البته غالباً دست کم گرفته میشوند.
ادبیات، به خصوص ادبیات داستانی در شرایط فعلی جامعه ما احتمالا دیرترین و دورترین چیزی است که عامه مردم برای گذران اوقات فراغت (لذت بردن که پیشکش!) به یادش میافتند. این را میتوانید به کمحوصله شدن افراد به واسطه تاثیر شبکههای اجتماعی نسبت دهید. میتوانید آن را نتیجه گرانی کتاب بدانید یا گناهش را به گردن فقر محتوایی و تنوع اندک ژانرهای ادبی و نبود نویسندگان تاثیرگذار بیندازید. دلیل هرچه که باشد، داستان خواندن (حتی نوع کوتاهش) در این جمع دارد به خاطرهای از گذشته تبدیل میشود. احتمالا اگر از آن دسته افرادی هستید که در کل پرداختن به ادبیات را بیهوده و بیحاصل میدانید خواندن این پست کوتاه از وبلاگ یک پزشک و بعد تهیه کتاب معرفی شده در این پست را به شما پیشنهاد میکنم.
البته خود من هم بیرون گود نشستهام! در واقع آخرین رمانی که خواندنش را به یاد میآورم پرنده خارزار اثر کالین مک کلاف (روی جلد مکالو نوشته شده) است که با شرمندگی تمام باید بگویم حداقل به ۱۰ سال پیش برمیگردد. اما در این فرصت کوتاه عید و به لطف اپ دوستداشتنی فیدیبو به سراغ مجموعهای از داستانهای کوتاه رفتم که فیدیبو به عنوان عیدانه به کاربران هدیه میداد.
از مجموع یازده داستان تا الان هفتتا را خواندهام، و آنچه که بین بسیاری از آنها مشترک دیدم چیزی است که من با یک اصطلاح مندرآوردی آن را «چرک نوشتن» مینامم. نه به معنی چرکنویس و پاکنویس. به این معنی که انگار برای ادیبانه نوشتن و هنرمندانه نوشتن باید بد نوشت و کثیف نوشت. تقریبا در تمام این داستانها به نوعی درباره زخم و خون و بالا آوردن و ادرار و … صحبت شده بود. حتی یکی دو داستان از ابتدا با چنین مواردی آغاز میشدند. برای نمونه چند اسکرینشات از داستانهای مختلف گرفتهام که در ادامه میبینید.
از این توصیفهای بعضا دقیق، به همان اندازه بدم میآید که از کلیشه سیگار کشیدن افراد عصبی و ناخوش فیلمها بدم میآید. از توصیفهای ناراحتکننده و بنمایه مرگ و فلاکت در آنها همانقدر بدم میآید که از دیدن این همه فیلم اجتماعی ناراحتکننده بدم میآید. انگار همانطور که فیلم هالیوودی بدون «بوسه و آغوش» معنی ندارد، همانطور که فیلم فارسی بدون «سیگار کشیدن» عصبی و توصیف «فلاکت و بیچارگی» معنی ندارد، ادبیات داستانی ما هم بدون «چرک نوشتن» غیرقابل تصور است و این از دید من کمی آزاردهنده است.
راستش سررشته زیادی از ادبیات ندارم و چیزی که گفتم را نمیشود به عنوان نقد مطرح کرد. این مجموعه داستان انتخاب یک گروه خاص بوده و ممکن است نشاندهنده سلیقه گردآورنده باشد. ممکن است به لحاظ ادبی واقعا این توصیفهای دقیق قدرت قلم نویسنده را نشان دهد یا مثلا استفاده از الفاظ رکیک داستان را به زندگی روزمرهمان نزدیکتر کند. اصلا شاید چون از ابتدا همهچیزمان از کتاب گرفته تا فیلم و مجله و گزارش و بازی فوتبال سانسور شده به موارد اینچنینی عادت ندارم.
اما هنوز این دلیلها برای من از ناراحتکننده بودن این چرک نوشتن کم نمیکند و البته به شدت ترجیح میدهم که نویسندگان و منتقدان بگویند که آیا واقعا نمیشود درباره شادی نوشت و تمیز نوشت و اثری هنری و ادیبانه خلق کرد؟ نمیشود کمی از این فضای بدبختی و فلاکت خارج شد و در جامعه هنری به شهرت رسید؟ نمیتوان بدون چرک و خون و ادرار و … داستانسرایی کرد؟
پینوشت در مورد عکس ابتدای مطلب: ادبیات مانند آب، مایه حیات روح است و من ترجیح میدهم آبی که در لیوان سمت راستی است نصیب من شود!
نمیدانم، شاید هم تاثیر نوشته قبلی من بوده که این بار دوستان به سفارت و کنسولگری عربستان حمله کردهاند!!! به هر حال پیش از ادامه مطلب بگویم که جواب سوال عنوان مطلب را هم میدانم و هم نمیدانم. نمیدانم از این جهت که نه از سیاست سر در میآورم و نه علم غیب دارم و نه منابع خبری خاصی در اختیار دارم و میدانم از این جهت که این برخورد فیزیکی و خشونت به یکی از اجزای اصلی غالب تعاملات اجتماعی در جامعه ما تبدیل شده است. در واقع همه ما در زندگی روزمرهمان به کرات با این نوع «حملهکنندگان» برخورد داشتهایم.
چند روز پیش در یک جمع دوستانه بحث بر سر همین ماجرا بود و یک نفر پرسید «ولی واقعا کی به سفارت یک کشور حمله میکنه؟» خاطرهای که در ادامه آوردم اول به خودم و احتمالا به شما یادآوری میکند که «حملهکنندگان» تعدادی از همین آدمهای دور و بر ما، تعدادی از همین آدمهای به ظاهر معمولی هستند.
تاریخ دقیق را به خاطر ندارم. احتمالاً بین سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ من که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم، در یک دفتر معماری به همراه چند نفر از دوستان دوران دانشگاه کار میکردم و در همان زمان در دانشگاه آزاد دو تا از شهرستانهای اطراف شیراز هم چند ساعتی تدریس داشتم.
آن موقع شهردار یکی دیگر از شهرهای کوچک اطراف شیراز (که البته به تازگی به واسطه افزایش جمعیت، در تقسیمات کشوری به شهر تبدیل شده بود) یکی از کارفرمایان ما بود و بنا بود که یک مجتمع بسیار بزرگ تجاری برای شهرشان طراحی کنیم. چیزی که آن زمان به لحاظ ابعاد و تعداد واحدها و غیره، حتی نمونهاش در شیراز هم وجود نداشت.
البته خودمان هم میدانستیم که این از آن سنگهای بزرگ است و نشانه نزدن، اما به هر حال به خاطر این پروژه هفتهای یکی دو بار میزبان آقای شهردار بودیم. در آخر یکی از جلسات آقای شهردار به من گفت که شنیده است در دانشگاه آزاد تدریس میکنم و قصد دارد برای مسالهای از من راهنمایی بخواهد.
به اتاق کناری رفتیم و گفت که پسرش در دانشگاه آزاد یکی از شهرهای مجاور درس میخواند و استادی با او لج کرده و نمرهاش را نمیدهد و نظر من را پرسید که چه بکند. پیشنهاد کردم که اول روی نتیجه امتحان اعتراض بگذارد. گفت پسرش این کار را کرده. گفتم به سراغ معاون آموزشی دانشگاه برود. گفت به نظرم فایدهای ندارد. گفتم ریاست این واحد از دوستان دانشگاه من است و میتوانم برایش تقاضای یک ملاقات حضوری یا حتی دوستانه بیرون محیط دانشگاه بکنم. این یکی را هم نپذیرفت.
دست آخر گفتم چیز دیگری به ذهنم نمیرسد که ناگهان از پاسخ جناب شهردار شوکه شدم. ایشان گفتند (عین جمله ایشان را آوردهام):