زندگی هر انسانی یک دفترچه خاطرات است که میخواهد در آن داستان خاص خودش را بنویسد، اما در نهایت داستانی دیگر مینویسد. و تحقیرآمیزترین لحظات زندگی زمانی است که او نسخه نوشته شده را با آنچه قسم خورده بود بسازد، مقایسه میکند. جِی. ام. باری
قبلا هم نوشته بودم که عاشق نوشتنام و به خصوص سابقهای قدیمی در روزانهنویسی دارم. به تاریخنگاری و ثبت وقایع هم علاقهمندم. به همین خاطر در این دوره دیجیتال و Paperless بسیار به وردپرس علاقهمند شدم. غیر از تواناییاش در قدرت بخشیدن به بیش از نیمی از صفحات وب، به نوعی همه نیازهای نوشتن روزانه را برآورده میکند. نوشتهها همه برچسب زمانی دقیق دارند و براساس تاریخ مرتب میشوند. دستهها و برچسبها میتوانند وقایع و اتفاقات و مکانها و احساسات و … را مشخص کنند. امکان درج تصویر و فیلم و غیره هم در همه مطالب وجود دارد و به همین خاطر میتواند خاطرات و وقایع روزانه با پوشش کامل رسانهای ثبت و ضبط کند. از طرف دیگر قابلیت جستوجو و اینکه بتوانی در همه داستان زندگیات به دنبال فرد، واقعه، مکان یا حتی کلمه خاصی بگردی، بسیار وسوسهبرانگیز و دوستداشتنی است. سر آخر هم اینکه بتوانی با تمهای مختلف ظاهر و نحوه نمایش نوشتههایت را تغییر بدهی یک امتیاز بزرگ است.
به همین خاطر است که نزدیک سه سال پیش یک وبلاگ شخصی وردپرسی برای نوشتن روزانههایم راه انداختم و تا حالا نزدیک به ۴۰۰ مطلب در آن نوشتهام. تقریبا به صورت میانگین هر ۳ روز یک نوشته. چند افزونه ساده هم کمک کردهاند که این سیستم وردپرسی بهتر با سلیقهام جور در بیاید. تاریخ هجری خورشیدی را فعلا با wp-parsidate راه انداختهام. افزونه دوم Use Any Font است که کمک میکند بدون نیاز به دستکاری تمها و ور رفتن با css و فایلهای ترجمه تمها، فونت دلخواهم (در حال حاضر فونت زیبای ساحل محصول هنر صابر راستی کردار) را روی تم پیاده کنم. برای نمایش تصاویر و محتوای مالتیمدیا هم از wp-lightbox-2 استفاده میکنم تا وقتی روی تصویری در گالریها کلیک میکنم یک پخشکننده مناسب تصاویر داشته باشم و لازم نباشد بعد دیدن هر تصویر از کلید Back مرورگر استفاده کنم. در آخر هم افزونه rvg-optimize-database کمک میکند که وسواس حذف رونوشتها و پیشنویسها را برطرف کنم.
اما وردپرس برای این منظور یک عیب بسیار بزرگ دارد و آن وابسته بودنش به سرور و وب و اینترنت است. از یک طرف اگر به هر دلیلی دسترسی به اینترنت وجود نداشته باشد، امکان نوشتن هم وجود ندارد. از طرف دیگر روی وب بودن، اگر نخواهی چیزی را با دیگران به اشتراک بگذاری نه تنها مزیت محسوب نمیشود، که نگرانیهای زیادی هم از دید امنیتی به همراه دارد. مشکل بعدی این بود که میخواستم این نوشتهها را همهجا همراهم داشته باشم و بتوانم نه فقط با کامپیوتر خودم بلکه با سیستمهای مختلفی که در جاهای مختلف با آنها سروکار دارم، بتوانم نوشتههایم را آپدیت کنم. به همین دلیل اوایل کار چندین شیوه راهاندازی وب سرور لوکال و وردپرس به صورت آفلاین را تست کردم. XAMPP بسیار حجیم و در نسخه پرتابل بسیار کند بود. InstantWP علاوه بر کند بودن، نزدیک به دو سال است به روز نشده است. روی InstantWP سعی کردم با دسترسی SSH، ماشین مجازی Alpine Linux که وب سرور را راهاندازی میکند بهروز کنم، که به هر شکل شاید به دلیل دانش ناکافی موفق نشدم.
دست آخر چیزی که به آن رسیدهام و تقریبا با کمترین حجم، بهترین سرعت و بیشترین امکانات یک وبسرور کامل را به صورت local راه میاندازد، Uniform Server است.
آن وردپرس کذایی را به این وبسرور پرتابل منتقل کردهام. تصاویر و عکسها را هم با همان برنامه BIRRC فشرده میکنم و تغییر سایز میدهم. در نهایت اینکه الان همه آن نوشتهها و عکسها و خاطرات را در یک فولدر با حجم نزدیک ۵۰۰ مگابایت روی یک فلش، تقریبا همیشه همراهم دارم و روی هر سیستمی (در حدی که ویندوز بالا بیاید و ویروسی نباشد!) میتوانم مرورشان کنم یا چیزی به آنها اضافه کنم.
اما این سیستم با همه مزیتهایش یک عیب و مشکل ناراحتکننده هم با خود دارد. آن هم اینکه فرآیند شروع نوشتن به نسبت طولانی و چند مرحلهای است. باید وبسرور را اجرا کنم. بعد به ترتیب MySQL و سپس Apache را فعال کنم. بعد در یک مرورگر به آدرس localhot/wp-admin بروم و نام کاربری و رمز عبور را وارد کنم تا بتوانم نوشتن را شروع کنم. طی کردن این روند غیر از تعدد مراحل به زمان به نسبت زیادی هم نیاز دارد. به همین دلیل مدتی هم به دنبال این بودم که یک برنامه Desktop برای نوشتن خاطرات پیدا کنم. در قسمت بعد درباره برنامههایی که پیدا کردم و نتیجه این جستوجو توضیح میدهم.
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
****
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
****
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
****
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
****
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
****
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
****
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
****
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
****
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
****
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
****
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
****
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
****
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
****
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
****
در این روزها که روحهایمان از هجوم بلایا رنجور است و تنهایمان زندانی این قفسهایی که قبلا خانه مینامیدیم، برای همه عزیزانمان تندرستی آرزو میکنیم و امیدواریم که در روزهای خوش آینده، بودنشان را دوباره در آغوش بکشیم.
عکس اصلی نوشته، کالهون را داخل دنیای ۲۵، بزرگترین و بدترین آرمانشهری که برای موشها ساخته بود نشان میدهد.
این متن ترجمهای است از این مقاله سایت Atlasobscura
روز نهم جولای ۱۹۶۸، در انستیتوی ملی سلامت در بتسدای ماریلند، هشت موش سفید را درون جعبهای عجیب و غریب گذاشتند. شاید «جعبه» اصطلاح مناسبی نباشد، این فضا بیشتر شبیه یک اتاق بود که در خود انستیتو با نام Universe 25 یا «دنیای ۲۵» شناخته میشد و اندازهای در حد یک انباری کوچک داشت. خود موشها سلامت و سرحال بودند و از میان مجموعه موشهای پرورش یافته در آرمایشگاه دستچین شده بودند. کل فضا در اختیار آنها بود، فضایی که همه چیزهایی را که ممکن بود موشها یه آن نیاز داشته باشند، تامین میکرد: غذا، آب، کنترل شرایط آب و هوایی، صدها جعبه کوچک برای لانهسازی و کفی جذاب از جنس خردههای کاغذ و مغز چوبی ذرت پر شده بود.
این شرایط با دنیای وحشی زندگی موشها زمین تا آسمان متفاوت بود، بدون گربه، بدون تله و بدون زمستانهای طولانی. شرایطشان حتی از موشهای معمول آزمایشگاه (که آدمهایی با روپوش سفید و سرنگ یا اسکالپلی در دست دائم مزاحمشان میشوند) هم بهتر بود. ساکنان دنیای ۲۵، تقریبا به حال خود رها شدند. آنها تنها متعلق به مردی بودند که به همراه دستیارانش که علایقی مشابه خودش داشتند، از بالا ناظر زندگی موشها بودند. موشها حتما فکر میکردند که باید خوشبختترین موشهای زمین باشند. آنها از حقیقت خبر نداشتند، این حقیقت که ظرف چند سال آنها و تمام نوادگانشان خواهند مرد.
مردی که نقش «خدای موشها» را بازی میکرد و این دنیای نفرینشده را ساخته بود جان بومپاس کالهون (John Bumpass Calhoun) نام داشت. همانطور که ادموند رامسدن (Edmund Ramsden) و جان آدامز (John Adams) در مقالهشان با نام «فرار از آزمایشگاه: آزمایش جان ب. کالهون روی جوندگان و تاثیرات فرهنگی آن» نوشتهاند، کالهون دوران کودکیاش را به پرسه زدن در اطراف تنسی و دنبال کردن وزغها، جمع کردن لاکپشت و نگهداری از پرندگان گذرانده بود. همین ماجراجوییها در نهایت او را به مدرک دکترای بیولوژی رساند و بعد شغلی را در بالتیمور برایش به ارمغان آورد. در بالتیمور وظیفه او مطالعه رفتار موشهای نروژی بود که یکی از بلایای اصلی شهر بودند.
کالهون در دنیای شماره ۱۳۳
در سال ۱۹۴۷، برای آنکه وظیفهاش را از فاصلهای نزدیکتر پیگیری کند، در زمین پشت خانهاش یک «شهر موشها» (rat city) به مساحت یک چهارم جریب ساخت و با جفتهای بارور آن را پر کرد. او پیشبینی میکرد که بتواند ۵۰۰۰ موش را آنجا پرورش دهد، اما در طی دو سال مشاهده کرد که جمعیت شهر هیچگاه از ۱۵۰ موش فراتر نرفت! در آن نقطه موشها آنقدر دچار استرس میشدند که دیگر تولید مثل نمیکردند. آنها رفتارهای عجیبی از خود نشان میدادند و به جای حفر تونل آشغال و خاک را به صورت توپ در میآوردند. دایم سروصدا کرده و با هم میجنگیدند.
این موضوع کالهون را متعجب میکرد. اگر موشها همه چیزی که میخواستند را در اختیار داشتند، پس چه چیزی مانع از آن میشد که کل این شهر کوچک را پر کنند، درست همانطور که کل بالتیمور را پر کرده بودند؟
کالهون که کنجکاو شده بود، یک کلانشهر کمی بزرگتر برای موشها ساخت. این بار شهر را در یک اصطبل ساخت با رمپهایی که اتاقها را به هم متصل میکرد. پس از آن او یک شهر دیگر ساخت و شهر بعدی و بعدی و بعدی. او میان سرمایهگذاران و اسپانسرها میچرخید و کارش را در قالب آمار توضیح میداد. جمعیت یک «شهر موشها» پیش از آنکه خرد جمعیاش را از دست بدهد، تا چه حد رشد میکند؟
در سال ۱۹۵۴ او تحت نظارت موسسه ملی سلامت روان کار میکرد که به او فضا (و امکانات) کافی میداد تا اتوپیاهای موشیاش را بسازد. بعضی از این شهرها به موشهای صحرایی (rat) اختصاص داشتند و در برخی موشها (mouse) زندگی میکردند. درست مانند یک سازنده ساختمان در دنیای موشها او دائما گزینههای بیشتری را فراهم میکرد: دیوارهایی که موشها میتوانستند از آن بالا بروند، دستگاههای توزیع غذا که میتوانستند همزمان به ۲۴ موش غذا بدهند و لانههایی که خود او به آنها «آپارتمانهای یک خوابه طبقه بالا» مینامید. ویدیوهای باقیمانده از آن دوره کالهون را با لبخند رضایت و پیپی در دهان نشان میدهند که موشهایی که با کدهای رنگی علامتگذاری شدهاند از چکمههایش بالا میروند.
ولی باز هم در یک نقطه مشخص این بهشتها دچار فروپاشی میشدند. کالهون در یکی از مقالات اولیهاش مینویسد: «هیچ راهی برای گریز از پیامدهای رفتاری حاصل از افزایش تراکم جمعیت وجود ندارد». حتی دنیای ۲۵ هم (بزرگترین و بهترین اتوپیای موشها که پس از ربع قرن تجربه و تحقیق ساخته شده بود) نتوانست این روند و الگو را متوقف کند. در اکتبر همان سال (۱۹۶۸) اولین نسل بچه موشها متولد شدند. پس از آن هر دو ماه جمعیت دو برابر شد، ۲۰، ۴۰ و در نهایت ۸۰ موش. بچه موشها بزرگ شده و خودشان بچهدار میشدند. خانوادهها تبدیل به خاندان شده و بهترین مکانهای قفس را در اختیار خودشان میگرفتند. تا آگوست ۱۹۶۹ جمعیت به ۶۲۰ عدد موش رسید.
پس از آن، مانند همیشه، همه چیز خراب شد. چنین افزایش شدیدی در جمعیت، فشار بسیار شدیدی روی شیوه زندگی موشها ایجاد میکرد. زمانی که نسلهای جدید به سن بلوغ میرسیدند، بسیاری نمیتوانستند جفت مناسب و البته جایگاهشان در نظام اجتماعی را پیدا کنند. اینها معادلهای «همسر» و «شغل» در زندگی موشها بودند. موشهای مادهای که جفت پیدا نکرده بودند به جعبههای طبقههای بالاتر عقبنشینی کرده و به تنهایی و دور از خانواده و محدوده همسایگی خانوادهشان زندگی میکردند. موشهای نر رانده شده در مرکز دنیا (نزدیک منبع غذا) جمع شده و رفتارهایی شبیه افسردگی و خشم و اضطراب نشان داده و دائما با هم میجنگیدند. در همین زمان، موشهای پدر و مادری که مدت زیادی با هم مانده و تولید مثل کرده بودند، شروع به جابهجایی لانههایشان برای فرار از همسایههای مزاحم میکردند. آنها همینطور استرسشان را به بچهها نیز منتقل کرده و آنها را خیلی زود از لانه بیرون کرده یا در جریان جابهجاییها آنها را گم میکردند.
رشد جمعیت دوباره روند کاهشی پیدا میکرد. بیشتر موشهای بالغ شروع به کنارهگیری از نظامها و توقعات اجتماعی کرده و تمام وقتشان را صرف خوردن، نوشیدن، خوابیدن و تمیز کردن خودشان میکردند. آنها از مبارزه و حتی جفتیابی سر باز میزدند. شخصیت این موشها برای همیشه تغییر کرده بود. زمانی که همکاران کالهون تلاش میکردند که برخی از آنها را در شرایط نرمالتری قرار دهند، آنها چگونگی انجام هیچ کاری را به یاد نمیآوردند.
در ماه مارس سال ۱۹۷۰، تنها دو سال پس از شروع آزمایش، آخرین بچه به دنیا آمد و جمعیت به سمت پیری ابدی شیرجه زد. درست مشخص نیست که آخرین ساکن دنیای ۲۵ در چه تاریخی از دنیا رفت ولی زمان آن باید اواسط سال ۱۹۷۳ باشد.
بهشت نتوانست حتی نیمی از یک دهه سرپا بماند.
در سال ۱۹۷۳، کالهون تحقیقاتش روی دنیای ۲۵ را با عنوان «مجذور مرگ: رشد انفجاری و مرگ یک جمعیت از موشها» (Death squared: The Explosive Growth and demise of a Mouse Population) منتشر کرد. این مقاله در سادهترین حالت یک تجربه مطالعاتی آکادمیک بسیار دشوار است. او جملات بسیاری را از کتاب مکاشفه یوحنا نقل کرده و برخی کلمات آن را برای تاکید بیشتر با حروف ایتالیک آورده است. به عنوان مثال: «کشتن با شمشیر، و با قحطی و با طاعون و با حیوانات وحشی». او برای چیزهایی که کشف کرده بود، اسامی جذابی انتخاب میکرد. مثلا موشهایی که شیوه جفتیابی را فراموش کرده بودند، «خوشگلها» (the beautiful ones) نامیده میشدند. نام موشهایی که در اطراف بطری آب جمع میشدند «میگساران اجتماعی» (social drinkers) بود موشهایی که به لحاظ اجتماعی کارایی خود را کاملا از دست داده بودند «غرقشدگان رفتاری» (behavioral sink) نام داشتند. به عبارت دیگر، این دقیقا شیوه بیانی بود که شما از کسی که تمام عمرش را صرف هنر ساختن دیستوپیا برای موشها کرده بود انتظار داشتید.
از همه وحشتناکتر، شباهتهایی است که او میان جامعه جوندگان و انسانها مشاهده میکرد. کالهون اینطور میگوید: «من باید بیشتر راجع به موشها صحبت کنم، اما فکرم بیشتر درگیر انسانهاست». او توضیح میدهد که هر دو گونه در برابر دو نوع مرگ آسیبپذیرند: مرگ جسمی و مرگ روحی. هرچند او در دنیاهایاش تهدیدات فیزیکی را حذف کرده بود، اما اینکار ساکنین دنیای ۲۵ را به سمت وضعیتی که به لحاظ روحی ناسالم بود سوق داده بود. وضعیتی که پر از جمعیت، تحریکهای بیش از حد و تماس با موشهای غریبه متفاوت بود. برای جامعهای که رشد سریع شهرها را تجربه میکند (و واکنشهایی نشان میدهد که غالبا ضعیف و نابهجا هستند) این داستان کاملا آشناست. سناتورها این داستان را به جلسات مجلس بردند. این موضوع به کتابهای کمیک و داستان کشیده شد. حتی تام ولف (Tom Wolfe) که هیچ وقت در توصیفها کم نمیآورد، برای توصیف شهر نیویورک از اصطلاحات کالهون استفاده میکرد و آن را مانند گاتهام یک «غرقشده رفتاری» (Behavioral Sink) مینامید.
کالهون در سال ۱۹۸۶، تقریبا چهل سال پس از اولین آزمایشاش
کالهون که قانع شده بود مشکل اصلی را یافته است، شروع به استفاده از مدلهای موشیاش برای حل این مشکل کرد. او فکر میکرد که اگر به آدمها و موشها فضای کافی داده نشود، آنها میتوانند جای آن را با «فضای مفهومی» (Conceptual Space) پر کنند. چیزهایی مانند خلاقیت، هنر و شیوههای ارتباطی که پیرامون ردهبندی اجتماعی شکل نگرفته باشند. دنیاهای بعدی کالهون به گونهای طراحی شده بودند که نه فقط به لحاظ فیزیکی بلکه به لحاظ روحی هم بهشت و آرمانشهر باشند و در آنها تعاملات جوندگان به دقت زیادی کنترل میشد تا میزان شادی را به حداکثر برساند. او بویژه مجذوب کار برخی از جوندگان نسلهای اولیه شده بود که شیوه نوآورانهای از حفر تونل را بوجود آورده بودند، همانهایی که خاک را به صورت گلوله در میآوردند. او این موضوعات را به دنیای انسانها نیز تعمیم داد و به این شکل تبدیل به یکی از اولین حامیان طراحی محیط و فرضیه «مغز جهانی» (World Brain یک شبکه اطلاعات بینالمللی که آشکارا شبیه اینترنت بود) اچ. جی. ولز شد.
اما جامعه به کارهای اولیه او واکنشی نشان نداد. همانطور که رامسدن و آدامز نوشتهاند: «همه میخواستند که درباره عیب و ایراد کار اطلاعات کسب کنند، کسی به دنبال درمان نبود». نهایتا کالهون توجه، پایداری و البته بودجههایش را از دست داد. در سال ۱۹۸۶ او مجبور شد تا از انستیتوی ملی سلامت روان بازنشسته شود. نه سال بعد او درگذشت.
اما یک نفر بود که به آرمایشهای خوشبینانهتر او توجه کرد: نویسندهای به نام رابرت سی. اوبرین (Robert C O’Brien). در اواخر دهه ۶۰ اوبرین به لابراتوار کالهون رفت و با مردی دیدار کرد که سعی میکرد بهشتی واقعی و خلاقانه برای جوندگان ایجاد کند. او یادداشتی هم درباره یک «فریزبی» نوشت که به در آزمایشگاه آویزان بود. ابزاری که دانشمند لابراتوار، خودش در زمانهایی که «همه چیز زیادی استرسزا میشد» از آن کمک میگرفت. کمی بعد از آن اوبرین کتاب «خانم فریزبی و موشهای مرکز ملی سلامت روان» (Mrs. Frisby and the Rats of NIMH) را نوشت. (کتابی برای کودکان که میتوانید آن را با فرمت pdf از اینجا دانلود کنید) داستانی درباره موشهایی که از یک لابراتوار پر از انسان (انسانهایی که البته همه تلاشهایشان در جهت نامناسب بود) فرار کرده و سعی داشتند آرمانشهر «خودشان» را بسازند. شاید دفعه بعد باید خود موشها را مسئول این کار کنیم.
چیزی که من را تشویق به ترجمه این مطلب کرد، علاوه بر جذابیت تیتر «بهشت موشها»، سوالهایی بود که بعد از مطالعه سرسری مقاله ذهنم را درگیر کرد.
۱- هیچ نمونه مشابهی از آزمایش، مطالعه علمی یا چیزی شبیه آن را در کشور خودمان سراغ دارید که فارغ از دستاورد و نتایج علمی، این همه مدت در جریان باشد و نتایج آن با چنین دقتی ثبت و ضبط شده باشد؟ از حدود ۱۹۵۴ تا ۱۹۷۳ یعنی نزدیک به ۲۰ سال!!!
۲- واقعا شباهتهای «وحشتناک» میان موشها و آدمها و جوامعشان که به آن اشاره شد، تا چه حد عمیق و دقیق هستند؟
۳- اصلا مفهوم اتوپیا، آرمانشهر یا بهشت چیست؟ آیا تامین کلیه نیازهای زیستی و رفع کلیه مزاحمتها و خطرات در یک مکان یا جامعه، آن را به اتوپیا یا بهشت تبدیل میکند؟
در باب وبلاگنویسی و وبلاگستان فارسی بسیار بیشتر و بهتر از من نوشتهاند. جالب اینکه امسال بسیاری از بلاگرهای قدیمی برخلاف سالهای قبل، انگار به پیشواز این روز رفتهاند و نوشتههایشان را یک هفته تا ۱۰ روز زودتر منتشر کردهاند که من اینجا تنها به دو مورد اشاره میکنم.
جادی عزیز در قسمتی از نوشتهاش وبلاگها را با شبکههای اجتماعی و انواع پیامرسانها مقایسه کرده و غیرقابل جستوجو بودن، غیرقابل ارجاع بودن و عدم انباشت دانش را مهمترین ضعف این پلتفرمها در مقایسه با وبلاگ میداند:
توی مسنجرها، ما دیگه چیزی رو انباشت نمی کنیم. هر بار چیزی رو می گیم و گم می شه، بدون امکان دسترسی مجدد عمومی بهش و بدون اینکه بشه سرچش کرد یا حتی بهش ریفرنس درست و درمون داد. حالا سوال ها دائما در گروه ها تکرار می شن و آدم ها بهشون جواب های تکراری می دن. توی چنین فضایی ما داریم خودمون رو تکرار می کنیم و چیزی رو انباشت نمی کنیم و در نتیجه جلو هم نمی ریم.
وبلاگ فقط دفترِ خاطراتِ روزانهی نسل ما نبود، دفترِ فکر کردنِ ما بود و نوشتنِ آنها، تا ببینیم از کجا به کجا رسیدهایم و میتوانیم رسید. جهانی پرارجاع که ما را از سیرِ باریبههرجهت دور نگه میداشت و میدارد. جهانی که نقطهی اصلی ما در مواجههی جدی با خود و دنیای پیرامون است، بهدور از واکنشهای آنی و تخلیههای هیجانی و مزه کردنِ انواع سالادِ فلسفه و تفکر. نقطهی توقف برای آنکه ببینیم چهها در چنته داریم و چهها نداریم و چهها میتوانیم به دیگران بخشید و چهها میتوانیم از دیگران گرفت. همهی اینها مبارزهی ما بوده است علیهِ فراموشی؛ مبارزهای که با وجودِ شبکههای مجازی هر روز سختتر هم میشود.
من هم پیش از این در باب روز وبلاگستان فارسی نوشتهام (+ و +) و شاید یکی از دلایلی که باعث میشود این روز و این موضوع برایم مهم و عزیز باشد این است که یکی از اولین مقالههایی که برای مجله شبکه ترجمه کردم، متنی مفصل درباره مایکل ارینگتون و وبلاگش Tech Crunch (که هنوز تا این اندازه مشهور و بزرگ نشده بود) و همینطور درباره کسب درآمد از طریق وبلاگنویسی بود (مقاله با فرمت pdf). اما اینبار خواستم از این روز و این موقعیت استفاده کنم و درباره چیزی مهمتر و کلیتر یعنی «نوشتن» صحبت کنم.
اما چیزهایی که نوشتن را برایم مهم و ارزشمند میکنند اینها هستند:
نوشتن همان فکر کردن است
یکی از چیزهایی که من هم مانند نویسنده این مطلب با آن موافقم این است که:
برخی تصور میکنند که اول فکر میکنند بعد مجموعهی فکری خویش را مینویسند، در صورتی که نوشتن از فکر کردن جلوتر است، ما با رقص قلم و صدای کیبورد است که فکر میکنیم، افکار جدید خلق میکنیم، نظام فکری خویش را منجسم کرده و سپس آنها را با کلمهها ثبت میکنیم
اگر فکر میکنید درباره موضوعی صاحبنظر هستید، اگر این تصور را دارید که موضوعی را در ذهنتان به خوبی حلاجی کردهاید، اگر احساس میکنید به درک متفاوتی از یک پدیده خاص رسیدهاید، سعی کنید یک صفحه درباره آن بنویسید. عدم توانایی در انجام این کار به این معنی است که باید در تصوراتتان تجدید نظر کنید. دوستانی که تجربه وبلاگنویسی دارند احتمالا بارها با این موضوع روبرو شدهاند که ایده و موضوعی برای نوشتن در سر دارند، اما زمانی که شروع به نوشتن میکنند خودِ متن آنها را به جاهایی میبرد و به نتیجههایی میرساند که پیش از شروع حتی تصورش را هم نمیکردند.
کوتاهنویسی سم است
من هیچگاه با کوتاهنویسی میانهای نداشتم و شاید به همین دلیل باشد که هیچگاه شبکههای اجتماعی و پیامرسانها آنطور که باید و شاید جذبام نکردهاند. اینجا البته از سرگرمی و اوقات فراغت حرف نمیزنم. تنها تصور اینکه بتوانم احساسات، وقایع یا هر چیز دیگری را در دو سه خط زیر یک عکس توضیح دهم تقریبا برایم ناممکن است. احتمال اینکه در یک گروه واتساپی یا تلگرامی آن هم در وقتهای آزاد کوتاه چند دقیقهای بتوان چیزی آموخت یا مباحثهای را به سرانجام رساند را قطعا نزدیک به صفر میدانم.
از دید من همین کوتاهنویسی و رسانههای «کپی/پیستی» که در آنها محتوا بدون نیاز به «نوشتن/فکر کردن» تولید میشود، یکی از دلایل عمده سطحینگری و ابتذال حاکم بر فضای مجازی است. همان جایی که همه فکر میکنند بحر طویل «مردم شهر هرچه دارید و ندارید بپوشید و …» از اشعار مولاناست!
تنها نوشته است که میماند
اما مهمترین چیزی که باید به آن اعتراف کنم این است که من از فراموش شدن به شدت میترسم. این که آمده باشی و مدتی مانده باشی و بعدِ رفتن، از همه بودنات هیچ اثری نمانده باشد بسیار هراسناک است.
شاید جمعا به دو سه نفر از نزدیکترین افراد دور و برم گفته باشم که با ارزشترین دارایی من (راجع به «چیزها» حرف میزنم نه آدمها، نه روابط و نه هر موضوع معنوی و احساسی دیگری) همین وبلاگ است و همه آن دفترهایی که از ۱۱ ازدیبهشتماه ۷۴ تا ۲۸ آذرماه ۸۹، هرچند پراکنده اما بسیار منظمتر از این وبلاگ در آنها مینوشتم. و البته یک وبلاگ وردپرسی کوچک آفلاین روی یک فلش، که خاطرات روزمره را گاهبهگاه در آن مینویسم.
از دید من اینها چیزهایی هستند که در نبود من میتوانند نشانهای باشند از بودنام، از کارهایی که کردهام، حرفهایی که زدهام و ایدهها و نظراتی که داشتهام.
آری من نه از مرگ که از فراموش شدن میترسم و هنوز گیلگمشوار امید دارم که نوشتن همان گیاه سحرآمیزی باشد که یاد مرا جاودان میکند.
به نوشتن روی بیاورید و روز وبلاگستان فارسی مبارک …
در بازار نیمه جان و رو به موت کتاب و کتابخوانی ایران، ادبیات علمی تخیلی از آن ژانرهایی است که رونق و اعتبار خودش را حسابی از دست داده است و جای خود را به سبکهای تخیلی صرف یا سادهتر بگوییم فانتزیها داده است. بار علمی داستانها و مجموعههای کنونی کمتر و کمتر شده و بار تخیلی آنها بیشتر و بیشتر. با اینکه سری داستانهایی مانند «هری پاتر» و «در جستوجوی دلتورا» را کامل خواندهام و از سری فیلمهایی نظیر «ارباب حلقهها» لذت فراوانی بردهام، اما هنوز این آثار نتوانستهاند مانند آثار علمی تخیلی ذهنم را درگیر کنند.
آشنایی من با ژانر علمی تخیلی به سالهای ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸ و رمانهای ژول ورن برمیگردد، یعنی سالهای پایانی دوره راهنمایی. اما چیزی که من را بسیار بیشتر و شدیدتر درگیر داستانهای علمی تخیلی کرد (و حتی بانی علاقهام به حوزهای به نام علم شد) نوشتههای آسیموف بود. در چند مدت اخیر دوباره برای بازه زمانی کوتاهی درگیر داستانهای آسیموف شدم و لذت خواندن نوشتههایش را دوباره تجربه کردم. در واقع داستانی که خواندنش را ۲۵ سال پیش شروع کرده بودم، کامل کردم. داستانی که آغاز و پایانش را میدانستم، اما از اتفاقاتی که در میانه آن افتاده بود تا همین هفته پیش بیخبر بودم. تمام هدف این نوشته درواقع یادآوری خاطرات خوش گذشته برای من و وصف لذت کتابخوانی است و البته تلاش برای یاد کردن از نویسنده مورد علاقهام آسیموف فقید.
من کتاب غارهای پولادی را با ترجمه شهریار بهترین در حوالی سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۰خریدم و برای اولین بار با نویسندهای عزیز به نام آسیموف آشنا شدم. این کتاب توسط انتشارات شقایق (امیدوارم از دیدن سایتش سرخورده نشوید!) منتشر شده بود و البته آن زمان نشر شقایق هنوز برای چاپ سری آثار آسیموف با آن جلدهای مشهور نقطهنقطه آبی اقدام نکرده بود. جلد خاکستری این کتاب (که همین امروز فهمیدم که اثری از آیدین آغداشلو است) همان سالها به نظر متفاوت و جذاب میآمد و در میان قفسههای فلزیِ راهروهایِ تنگ و تاریکِ کتابفروشی محمدی در خیابان داریوش شیراز، بدجور خودنمایی میکرد. کمی ورق زدن و بالا پایین کردن کتاب باعث شد فکر کنم که ارزش پرداخت ۷۵ تا تک تومانی را دارد. و این تصمیم را زمانی گرفتم که کرایه اتوبوسهای واحد (همان بنزهای لیلاند قدیمی) از میدان شهرداری شیراز تا انتهای کوی آزادگان که منزلمان بود تنها ۱۰ ریال میشد.
همانطور که گفتم، تجربه من در ژانر علمی-تخیلی تا آن زمان تنها محدود به کتابهایی بود که از ژول ورن خوانده بودم. اما همه آنها به دلیل گذشت زمان زیاد، دیگر جنبه تخیلیشان را از دست داده بودند و باید سعی میکردی خودت را در زمان ژول ورن تصور کنی تا بتوانی اهمیت و تاثیر آثار او را درک کنی. اما این کتاب جنسی متفاوت داشت. درباره آیندهای آنقدر دور صحبت میکرد، که واقعاً بدون تخیلات و توصیفات خود آسیموف نمیتوانستی هیچ ایدهای از آن داشته باشی: شهرهای سرپوشیده، انسانهایی که بواسطه تراکم جمعیت بسیار زیاد برای تامین غذاهای موردنیازشان باید با مخمر میساختند، موتورویهای خالی و تبدیل شدن تسمه نقالههای روان (استریپوی) به شیوه عمومی حمل و نقل و از همه آنها مهمتر رباتها! رباتهایی که به جای استفاده از سیستمهای پیچیده کامپیوتری، با انسانها حرف میزدند. دستورات گفتاری را میفهمیدند و همه رفتارهایشان با آن قوانین سه گانه ازلی و ابدی رباتها قابل درک و تفسیر بود. همه و همه چنان تاثیر شگفتانگیزی داشتند که هنوز هم نمیتوانم آن را به سادگی وصف کنم. تنها چیزی که یقین دارم این است که کتاب را در یک نشست یک روزه خواندهام. بیوقفه و از صبح تا شب یک روز تعطیل.
و برای من که هنوز نخستین کامپیوتر زندگیام را نخریده بودم، یا بهتر بگویم اصلاً در عمرم کامپیوتری ندیده بودم، تا مدتهای مدیدی کامپیوتر و ربات، مفهوم یکسانی داشتند. یک چیز بودند!!! هیچ تصوری از کامپیوتری که ربات نباشد نداشتم!
تا این کتاب را دوباره تمام کنم، احتمالا با دوستان در موردش حرف بزنم و یکی دو بار دیگر به سراغش بروم، انتشارات شقایق هم فهمیده بود که این ژانر و این نویسنده چیزی است که بازار کتاب ایران کم دارد و انتشار داستانهای مختلف این نویسنده را مسلسلوار شروع کرد.
کتاب بعدی که از این سری کتابها خریدم، «امپراتوری رباتها» بود. این کتاب را فقط به صرف دیدن اسم نویسنده و کلمه ربات در عنوانش خریدم. وقتی آن را شروع کردم، فهمیدم که وقایع آن سالها بعد از کتاب «غارهای پولادی» رخ میدهد و در عین حال به آن مربوط است. اما نمیدانستم که در این میان دو جلد کتاب را جا انداختهام و به همین دلیل هم برخی اشارهها و نقلقولها و ارجاعها را نمیفهمیدم.
سالها گذشت تا فهمیدم دو کتاب «خورشید عریان» و «روباتهای سپیدهدم» درواقع حد فاصل این دو کتابی هستند که خواندهام. اما آن زمان دیگر از انتشارات شقایق و سری کتابهای آسیموف خبری نبود.
بعد از خواندن امپراتوری رباتها خرید سری کتابهای آسیموف را شروع کردم. «الهه انتقام»، «آزمایش مرگ»، «باشگاه معما» و سه کتاب اصلی سری بنیاد که در ایران با نامها «ظهور امپراتوری کهکشانی»، «جنگ امپراتوری کهکشانی» و «سقوط امپراتوری کهکشانی» منتشر شدند، کتابهای بعدی کتابخانهام بودند. تمام اینها در دوران دانشگاه و بعد از آن کموبیش فراموش شده بودند تا اینکه در اواسط سال ۹۱ و زمانی که هنوز به صورت تماموقت با مجله شبکه کار میکردم، در راه برگشت از دفتر مجله به خانه در یکی از کتابفروشیهای دور میدان انقلاب تهران و در میان کتابهای دست دوم، چشمم به دو کتاب دیگر از سری کتابهای «بنیاد» افتاد و در کمال ناباوری هر دو را با هم با قیمت ۲۰۰۰ تومان خریدم. جالب اینکه نام انتشاراتی که کتابها را چاپ کرده بود هم بنیاد بود! (بماند که هنوز نرسیده ام آنها را بخوانم!)
اما بالاخره ۴ سال بعد از آخرین برخورد با کتابهای آسیموف و ۲۵ سال بعد از اولین آشنایی، دو سه هفته قبل از سر تفنن کتابهای قدیمی را بیرون آوردم و نگاهی به آنها انداختم و «امپراتوری روباتها» را سرسری دوباره خواندم. بعد کنجکاو شدم ببینم حالا به لطف اینترنت میتوانم آن حلقههای مفقوده را بیابم یا نه! که خوشبختانه موفق شدم پیدیاف اسکن شده هر دو کتاب «خورشید عریان» و «رباتهای سپیدهدم» را از سایت کتابخانه فانتزی پیدا کرده و دانلود کنم. کیفیت تقریباً پایین اسکن، وجود صفحات تکراری و بهم ریختن ترتیب بعضی صفحات و از همه بدتر مطالعه کتاب به صورت پیدیاف روی کامپیوتر، در برابر شوقی که برای خواندن این داستانها داشتم، اصولا هیچ به حساب میآمدند. خواندن هر کدام از پیدیافها با شرایط وقتی و کاری من حدود یک هفته زمان برد. اما برایم عجیب بود که خواندن آنها به رغم گذشت این همه سال، افزایش سن و سال من و تغییر سلیقهام باز هم همان حس و حال دوستداشتنی قدیمی را در من زنده کرده بود.
همانطور که پیشتر گفتم، لذت خواندن این دو کتاب عامل اصلی نوشتن این مطلب شد و در نهایت از اصل مطلبی که در ذهنم بود تنها یک چیز (البته پینوشتها را هم ببینید!!!) باقی میماند:
آسیموف عزیز، ۲۵ سال پس از اولین آشنایی با تو و دنیایی که خلق کردهای، باز هم از خواندن آثارت شاد میشوم. پس از گذشت این همه سال باز هم به خاطر آن دنیای جذاب و لحظات خوشی که میسازی از تو سپاسگزارم.
پینوشتها:
۱- جاهایی از داستان «خورشید عریان» احساس کردم که در بعضی پاراگرافها جملهها نیمهکارهاند. متن پرش دارد و انگار چیزی کم و کسر است. به یاد سانسورچی عزیز افتادم و در نتیجه تلاش کردم که نسخه انگلیسی کتابها را پیدا کنم که باز هم خوشبختانه اینترنت ناامیدم نکرد. با سایتی آشنا شدم که این کتابهای آسیموف و بسیاری کتابهای داستانی دیگر را به صورت متن ساده در قالب HTML ارایه میکند، هر فصل کتاب را به شکل یک صفحه وب. نتیجه مقایسه متنهای فارسی و انگلیسی حدس من را تایید کرد و در نتیجه بسیاری قسمتها را هم به فارسی و هم به انگلیسی خواندم و البته حدس زدن اینکه کدام قسمتها قیچی شدهاند چندان هم سخت نبود. ساده بگویم دور و بر گلادیا را بگردید!!
۲-همیشه در عجبم که چطور کسی میتواند یک دنیای کامل را با همه ارتباطات و داستانهایش، با همه فناوریهایش و از آن مهمتر روابط اجتماعی و رسومش در ذهن خود خلق کند. شاید کاملترین و جدیترین نمونههای این کارها را در آثار فانتزی و تخیلی (نه علمی-تخیلی) مانند سری «ارباب حلقهها» یا دنیای سریال «بازی تاج و تخت» ببینیم که حتی در آن برای برخی نژادها زبانهایی تازه از پایه نوشته شده و صرف و نحو آنها از صفر توسعه داده شد. اما در حوزه ادبیات علمی-تخیلی شاید نزدیکترین نمونه به دنیایی که آسیموف خلق کرده است دنیای «جنگ ستارگان» باشد. اما باز هم از دید من دنیایی که آسیموف خلق کرده است، بسیار عظیمتر، پیچیدهتر و فکرشدهتر است.
۳- دوست دارم فرصتی هم برای نوشتن مطلبی مفصل درباره گلادیا داشته باشم. نمیدانم چرا در میان این همه ربات و فناوری و فضا و دنیاهای مسکونی، او انسانیترین شخصیت کتاب است و به رغم فضایی بودنش بیش از همه شخصیتهای دیگر زمینی است و آسیبپذیر. به هنر علاقهمند است، هوای نفس دارد، اشتباه میکند، عاشق میشود، سرخوردگی را تجربه میکند و عمر چند قرنیاش را به زمینیترین شیوه ممکن سپری میکند.
۴- در وب فارسی اگر به دنبال نام ایزاک آسیموف بگردید، بیشتر از هر چیز با فهرست آثارش مواجه میشوید. اما درباره خود او مطالب فارسی اندک هستند. در کنار مدخل فارسی ویکیپدیا و مدخل فارسی ویکی سایت هنر و ادبیات گمانهزن، مطلبی با عنوان «مردی که رویاهایش را باور کردیم» از سایت وبنگین نیز به نظرم ارزش خواندن را داشت. البته جستوجو در سایت یکپزشک با کلماتی نظیر «آسیموف» یا «داستانهای علمی تخیلی» هم نتایج بسیار جالبی را برایتان به همراه خواهد داشت که میتواند خواندنیهای بسیار جذابی را به شما معرفی کند.
۵- بازخوانی دوباره کتابهای علمی-تخیلی این وسوسه را هم در من ایجاد کرده است که به سراغ نوشتههای «آرتور سی. کلارک» هم بروم. چیزی که تا کنون به درستی (به جز خواندن پراکنده ملاقات با راما) تجربهای از آن نداشتهام. فعلا تصورم این است که نوشتههای کلارک در بعد زمان چندان جلو نمیروند بلکه محدودههای علم و دنیای کنونی را گسترش میدهند، اما نوشتههای آسیموف آنچنان در زمان به پیش میروند که دنیایش را کاملا از دنیایی که میشناسیم جدا میکند.
۶- گرچه تکراری است و خستهکننده و احتمالا بیفایده، اما نمیتوانم از گفتن این موضوع خودداری کنم که هنوز مطالعه طولانی و عمیق و غرق شدن در داستانها و رمانها یکی از آن کارهایی است که میتواند لذتی سرشار نصیبتان کند. اگر فرصتی دارید دریغ نکنید!
و آخر از همه این که اگر کسی دو کتاب «خورشید عریان» و «روباتهای سپیدهدم» از انتشارات شقایق را در شرایط فیزیکی به نسبت مناسب داشته باشد و حاضر باشد به قیمت معقولی آن را بفروشد من حتماً خریدارش هستم.
این نوشته را بدون مقدمه با این گزاره آغاز میکنم که ما ایرانیها در فضای مجازی بیاخلاقترینیم! بعید میدانم با داستانهایی که هر روز دور و برمان در فضای مجازی اتفاق میافتد مخالفتی با این ادعا داشته باشید. چندی پیش پیج مسی را پر از کامنتهای توهین آمیز میکردیم تا درد باختمان آرام شود. دیروز در تمام فضای مجازی به راننده اتوبوس حامل سربازان که از جاده منحرف شده بود فحش میدادیم. امروز به صدف طاهریان حمله میکنیم چون شیوه جدید زندگیاش را نمیپسندیم و فردا معلوم نیست کدام سلبریتی، بازیگر یا سیاستمدار را آماج حملاتمان کنیم.
در اینباره زیاد نوشتهاند و حرفزدهاند (مثلا اینجا را ببینید) اما این که چرا چنین پرخاشگر شدهایم و چرا مکالمات روزمره ما با فحش دادن و به کار بردن الفاظ رکیک عجین شده، بررسیهای عمیق جامعهشناسانه و تحلیلهای قدرتمند روانشناسانه را میطلبد. به هر حال چندی پیش نوشتهای بسیار عالی را در وبلاگ Coding Horror خواندم و به نظرم آمد که آنچه میگوید حداقل میتواند قسمتی از اتفاقاتی که در جامعه مجازی ما میافتد را تحلیل کند.
اگر از نوشتههای توهینآمیزمان، داستان شوخیهای قومیتی را کنار بگذاریم و از کامنتهای جنسی و اروتیک بگذریم، غالب چیزی که باقی میماند نوشتههای افرادی است که به خودشان اجازه میدهند رفتار، نوشتهها، لباسپوشیدن، عکسگرفتن، حرف زدن و هر چیز دیگری از زندگی خصوصی دیگران را تحلیل کنند، عیب و ایرادهایش را در بیاورند، تناقضهایش را بادیدگاههای خودشان استخراج کنند و بعد تحلیلشان را با خشنترین کلمات بیان کنند. این نوشته درباره این بخش از نوشتههای توهینآمیز ماست و البته ترجمهای کلی (نه کلمه به کلمه و دقیق) از این نوشته است.
از زمانی که روی پلتفرم Discourse کار میکنم، بسیار به این فکر میکنم که نرمافزار باید امکانی را فراهم کند که افراد در فضای مجازی همدلانهتر رفتار کنند. به همین دلیل دیدن چنین نوشتههایی برایم دردناک است:
امروز سی و دومین سالگرد تولد برادرم بود. امروز برای تمام اعضای خانوادهاش روزی فوقالعاده ناراحتکننده و پر از واکنشهای احساسی بود، چرا که او دیگر بین ما نیست.
او فوریه گذشته بواسطه اوردوز هروئین درگذشت. امسال از پارسال هم برای ما سختتر است. من نیمه شب گریه را شروع کردم و تقریبا با هقهق خوابیدم. سندروم این روزهای من شامل گریههای گاه و بیگاه و احساس پوچی غیرقابل مقاومت بود. مادرم در صفحه فیسبوک برادرم کامنتی گذاشته بود که دل هر انسانی را به درد میآورد و از ناعادلانه بودن این دنیا شکایت کرده بود. پسرش باید اینجا میبود، نه اینکه مرده باشد! او نوشته بود:
«خدایی که این چنین همه ما را غمگین کرده است کجاست؟»
و کسی (غریبهای، احتمالاً یکی از همین انسانهای معمولی) در یک کلمه پاسخ داده بود: Junkie (معتاد، شیرهای)
چنین تعاملی ممکن است به نظرتان عجیب و بیربط باشد اما اگر بدانید که این صفحه متعلق به فردی نسبتا مشهور بوده که برنامههای عالی parks & Recreation را میساخته است، ممکن است قضیه را راحتتر درک کنید. نه اینکه از زشتی رفتار کم شده باشد، اما متوجه میشوید که چگونه ممکن است غریبهای به این صفحه سر بزند و چیزی بنویسد.
یکی از مهمترین دلایل چنین تعاملاتی، این است که در دنیای مجازی افراد به صفحهای پر از کلمات نگاه میکنند و نه به صورت فردی که قصد دارند این حرفها را به او بگویند. همین یک پله انتزاع یا فاصله میان گفتن و نوشتن است که بروز چنین رفتارهایی را برای افراد ساده میکند. به عبارت دیگر
عاشق شدن، سرقت بانک، سرنگون کردن دولت، همه و همه یک شکل دارند: تایپ کردن!
برای تمرین همدلی! تصور کنید بعضی از عبارات و توهینهایی را که مردم به صورت آنلاین مینویسند به شخصی که روبروی شما نشسته است بگویید. انجام چنین کاری حتی با هماهنگی خود مخاطب هم دشوار است. یا اصلاً تصور نکنید و این ویدیو (نسخه اصلی روی یوتیوب) را ببینید:
در این ویدیو از افرادی خواسته شده بود کامنتهایی را که دو گزارشگر ورزشی زن در فضای مجازی دریافت میکنند، رو در روی آنها بخوانند. بعید میدانم کسی بتواند تمام این کامنتها را تا انتها رو در روی مخاطبش بخواند. گاردین نزدیک به ۷۰ میلیون کامنت را تحلیل کرده و به نتیجهای رسیده که احتمالا برای شما هم چندان عجیب نیست: اینگونه کامنتها و حملهها بیشتر زنان، رنگین پوستان و افرادی با گرایشهای جنسی متفاوت را هدف میگیرند.
و متاسفانه بهمنها در فضای مجازی به سرعت شکل میگیرند. ناشناس بودن افراد را تحریک میکند به رفتارهایی دست بزنند که در حالت عادی از آن خودداری میکنند. کافی است اولین کامنت توهینآمیز نوشته شود تا سیلی از نوشتههای نامناسب فضای مجازی را پر کند و مسابقهای تمام عیار شکل بگیرد. مسابقهای که در آن همه تلاش میکنند نشان دهند قسیالقبتر، بددهنتر یا خشنتر از بقیه هستند. این بهمنها فضای مجازی را در مینوردند، از اینستاگرام به توییتر میروند و از آنجا به فیسبوک و … و خلاصه همه زندگی مخاطب را پر میکنند.
تصور کنید که همیشه و همهجا بر لبه تیغ باشید. همیشه آماج حملات باشید و راهی برای فرار نیابید! چه بر سر فکر و ذهنتان خواهد آمد؟
موارد مشابه داستان استفانی ویتل وکس (Stephanie Wittels Wachs) و برادر مرحومش بسیار زیادند. از میان آنها میتوانیم به داستان لنی پوزنر (Lenny Pozner) اشاره کنیم که فرزندش را در حادثه سندی هوک از دست داده بود و در فضای آنلاین توسط گروهی مورد حمله قرار میگرفت که معتقد بودند کل داستان یک شایعه است و چنین تیراندازی اصلا رخ نداده است.
شاید هم بد نباشد داستان عجیب و غریب مگان فلپس-روپر (Megan Phelps-Roper) را بخوانید. او که از اعضای کلیسای باپتیست وستبورو بود معتقد بود که ایدز نفرینی از جانب خداوند است و همه انواع بلاها (جنگ، بلایای طبیعی، کشتارها و …) را ناشی از خشم خداوندی میدانست و خود را موظف میدید که این دیدگاه و برداشت را ترویج کند. او و همکیشاناش در مقابله با پذیرش همجنسگرایی در آمریکا به مراسم تدفین آنها میرفتند و پلاکاردهای توهینآمیز حمل میکردند. مراسمهایی را که برای سربازان کشتهشده در جنگ برگزار میشد بهم میریختند و به این ترتیب کلیسایی که کمتر از صد نفر عضو داشت به سمبل بینالمللی نفرت تبدیل شده بود!
از تمام اینها سختتر و آزارندهتر موارد تراژدیکی است که در آن والدین فرزندانشان (به خصوص نوزادان) را در اتومبیل رها میکنند و آنها در اثر تصادف یا گرمای شدید میمیرند. توصیف حملاتی که چنین پدر و مادرهایی در کنار غم و اندوهشان باید تحمل کنند در عمل ناممکن است. به هر حال اگر توان احساسی و درک قانونی کافی دارید، این مطلب را بخوانید و به این فکر کنید که آیا چنین اتفاقی یک اشتباه است یا جرمی به وقوع پیوسته است.
اما مردم چرا و چگونه چنین مطالبی سرشار از نفرت مینویسند؟
این سوال اصلی است که در آخر کار ذهن ما را مشغول میکند. سوالی که جواب آن احتمالا به هیچ وجه خوشایند نیست!
اد هیکلینگ (Ed Hickling) روانشناسی است که بر روی اثر روانی تصادفات منجر به فوت بر روی رانندههایی که زنده ماندهاند کار میکند. جامعه غالباً با قساوتی بسیار زیاد با چنین افرادی برخورد میکند، حتی اگر حادثه یک تصادف و اتفاق محض باشد که راننده هیچ تقصیری در آن نداشته باشد.
هیکلینگ معتقد است
انسانها نیاز دارند که برداشتی از زندگی و دنیایشان بسازند که در آن دنیا بیرحم، خشن و عاری از عاطفه نباشد. دنیایی که در آن اتفاقات بد تصادفی رخ نمیدهند و در آن میتوان با هوشیاری و مسئولیتپذیری از بروز بلاها و اتفاقات ناخوشایند جلوگیری کرد.
او میگوید:
«ما آسیبپذیریم اما نمیخواهیم این موضوع را بپذیریم. ما دوست داریم به دنیایی قابل درک و قابل کنترل و بدون تهدید اعتقاد داشته باشیم که در آن اگر از قوانین تبعیت کنیم، سلامت خواهیم ماند. بنابراین وقتی حوادث ناگوار برای دیگران رخ میدهد، ما باید آنها را در گروهی دیگر غیر از خودمان قرار دهیم. ما نمیخواهیم مانند آنها باشیم و پذیرفتن این واقعیت که ممکن است ما هم با چنین بلایایی روبرو شویم برایمان بسیار ترسناک و دشوار است. پس آنها از ما نیستند! آنها باید دیو و هیولا باشند.»
پس مردی که در صفحه فیسبوک کامنت میگذارد Junkie ترسیده است. او میترسد که فرزندان خودش هم به مواد مخدر معتاد شوند. میترسد که فرزندانش بدون هیچ تقصیری از جانب او یا هیچکس دیگر در ۳۰ سالگی بمیرند. روبرو شدن با درد از دست دادن فرزند در سی سالگی و اینکه این اتفاق میتواند برای هر کسی بیافتد چنان سخت است که او را به موضعگیری وا میدارد. او هیولایی میبیند که با بیدقتی باعث مرگ فرزندش شده است.
آنهایی که قربانیان فاجعه سندیهوک را به دروغ و شایعه متهم میکنند نیز ترسیدهاند. میترسند که کودکان خودشان هم بی هیچ دلیل و منطقی آماج گلوله شده و از بین بروند. و چون در برابر چنین احتمالی کاری نمیتوانند بکنند به جستوجوی هیولا میپردازند. اینها هیولا را نمییابند و به همین دلیل به آسیبدیدگان تهمت دروغگویی میزنند چرا که چنین حادثهای نمیتواند بدون مقصر باشد!
بعد از ماجرای لین بالفور (Lyn Balfour) و درگذشت کودکش در ماشین دربسته، همین ترس و همین دستهبندی ما انسانهای خوب در برابر آن هیولاها باعث شد که چنین کامنت توهینآمیزی در سایت خبری شارلوتزویل ظاهر شود: «اگر او این همه سرش شلوغ و ذهنش آشفته بود باید لنگهایش را بسته نگاه میداشت و بچهدار نمیشد. باید او را در گرمای روز در یک ماشین دربسته زندانی کنند تا دنیا دستش بیاید»
و سختترین کار دنیا شاید این باشد که پرده ترس را کنار بزنیم، هیولا را فراموش کنیم و ببینیم که در پس این هیولا خود ماییم. شاید امروز نه، ولی هیچ بعید نیست که فردا در زمینهای دیگر و در حادثهای دیگر این ما باشیم که هیولا دیده میشویم.
در این دهکده جهانی، تب استارتآپ و رویای داشتن کسبوکار شخصی هم مانند بسیاری دیگر از محصولات دنیای مدرن با کمی تاخیر سر از ایران درآورده است. همه سایتهایی که به نوعی به صنعت IT مرتبط هستند، همه سایتهایی که به نوعی به اقتصاد مربوط هستند، همه سایتهایی که به نوعی به سبک زندگی مربوط هستند دم از کارآفرینی و خلاقیت میزنند. من و همه اقوام و آشنایانم حداقل در یکی از گروههای تلگرامی افزایش خلاقیت و مدیریت کسبوکار و نکتههای روانشناسی برای بهرهوری بیشتر و … عضو هستیم. بی هیچ قصد و غرضی، در همین مجموعه محدود سایتهایی که دنبال میکنم مثال بزنم:
هفتهای نیست که دیجیاتو مقالهای در باب فلان تعداد خصوصیات آدمهای موفق/خلاق/کارآفرین ننویسد. ماهی نیست که در دوشنبه آخر آن جادی تبلیغی از یک استارتآپ ایرانی با وعده محیط کاری ایدهآل و خلاقیت بالا نداشته باشد و هفتهای نیست که سایت مجله شبکه دو سه مقاله در وصف خصوصیات روانی و عادتهای افراد موفق/کارآفرین/خلاق منتشر نکند.
انگار خلاقیت و کارآفرینی تنها منتظر تغییر مدل ذهنی شما و تغییر رفتارهایتان نشستهاند تا ناگهان درهای سعادت و ثروت را به رویتان باز کنند. و نمیدانم چرا با همه این اوصاف ما هر ماه یکی دو تا زاکربرگ و سه چهار تا پاول دوروف به دنیا تحویل نمیدهیم.
من پیشتر درباره هرم مازلو و تاثیر نیازهای اولیه روی فعالیتهایی نظیر وبلاگنویسی نوشته بودم. اما دیروز این نوشتههای کمانگیر را میخواندم که یکی از لینکها چشمم را گرفت و دیدم مساله را به راحتی میتوان به حوزه کسبوکار و بویژه استارتآپها و از آن مهمتر «دنبال کردن رویای شخصی» تعمیم داد. به همین دلیل تصمیم گرفتم آن مطلب را (به رغم قدیمی بودنش) ترجمه کنم تا شاید کمکی هم به دیگران باشد. دیگرانی که مثل من احتمالا عصر یک روز کاری، خسته از فشارها و استرسهای محیط کار به خانه برمیگردند و هنگامی که برای رفع خستگی روی مبل جلوی تلویزیون لم دادهاند کم و بیش با خودشان کلنجار میروند که چرا نتوانستهاند رفتارها و عادتهای آدمهای کارآفرین را در خودشان پرورش دهند تا به جای کار کردن برای دیگران، بار روانی و استرسهای کسبوکار خودشان را به دوش بکشند.
بعد از توصیه خواندن این مطلب یکپزشک باید بگویم آسوده باشید، قسمت عمدهای از شرایط و مقدمات این کار خارج از کنترل شماست!
اما چیزی که غالبا در این میان گم میشود، این واقعیت است که وجه اشتراک غالب این کارآفرینان تنها یک چیز است و آن دسترسی به سرمایه و منابع مالی است. این منابع مالی میتواند سرمایه خانوادگی باشد یا ارث یا موقعیت خانوادگی یا رابطهای که به آنها امکان میدهد که به ثبات مالی برسند. با اینکه به نظر میرسد کارآفرینان میلی شدید و ستودنی به ریسک دارند، درواقع دسترسی آنها به پول است که باعث میشود بتوانند ریسکها را بپذیرند.
و این یک مزیت کلیدی است. زمانی که نیازهای اولیه ما تامین شوند، نشان دادن خلاقیت سادهتر است. زمانی که بدانید تور نجاتی آن پایین نصب شده است تمایل شما به ریسک کردن بیشتر میشود. پرفسور Andrew Oswalds از دانشگاه Warwick میگوید:
«بسیاری از پژوهشگران دیگر نیز این یافته را تایید کردهاند که کارآفرینی بیشتر به پول مربوط است تا تلاش بیوقفه. ژنها ممکن است در این امر هم مانند سایر امور زندگی موثر باشند اما نه خیلی زیاد.»
اقتصاددانان دانشگاه برکلی کالیفورنیا، Ross Levine و Rona Robenstein در مقالهای در سال 2013 خصوصیات مشترک کارآفرینان را بررسی کرده و به این نتیجه رسیدند که غالب آنها سفیدپوست، مذکر و دارای مدارج تحصیلی عالی هستند. Levine در این باره میگوید:
«اگر کسی به پول آن هم در فرم پول خانوادگی دسترسی نداشته باشد، شانس کارآفرین شدناش به شدت کاهش مییابد»
تحقیقات تازهای (تازه در سال 2015) که توسط دفتر ملی تحقیقات اقتصادی انجام شده است به بررسی ریسکپذیری در بازار سهام پرداخته و به این نتیجه رسیده است که فاکتورهای محیطی (و نه ژنتیک) بیش از هر چیزی بر روی این رفتار تاثیر داشتهاند. این یافته موید این واقعیت است که ریسکپذیری در طول زمان در افراد شکل میگیرد و «ژن برتر کارآفرینی» افسانهای بیش نیست.
به یقین توانایی زمین خوردن و بلند شدن، خصوصیتی اساسی برای موفق شدن است. بسیاری از کارآفرینان تنها پس از تحمل شکستهای فراوان توانستهاند طعم پیروزی را بچشند. اما موانع بر سر راه ورود به چنین مسیری بسیار بلند، و رد شدن از آنها بسیار دشوار است.
برای حرفههایی که با خلاقیت سروکار دارند، امکان پذیرفتن ریسکهای متعدد یکی از مهمترین امتیازات ممکن است. بسیاری از بنیانگذاران استارتآپها برای مدتی طولانی حقوقی دریافت نمیکنند. بنا به برآوردهای موسسه کافمن هزینه متوسط راهاندازی یک استارتآپ حدود ۳۰ هزار دلار است. دادههای به دست آمده از موسسه دیدبان کارآفرینی جهانی نشان میدهد که بیش از ۸۰٪ سرمایه مورد نیاز برای تاسیس یک کسبوکار جدید از اندوخته شخصی افراد یا دوستان و خانواده تامین میشود.
زنی ۳۱ ساله که در گروههای کارآفرینی نیویورک رفتوآمد دارد و البته نخواسته نامش فاش شود میگوید:
«دنبال کردن رویاها خطرناک است. تمام این جمعیت اغوا شدهاند و فکر میکنند به سادگی میتوانند از خانه خارج شوند و به دنبال رویاهایشان بروند. اما این اصلا واقعیت ندارد.»
در نهایت باید گفت که بله، مسلماً برای ساختن هر چیزی باید به شدت تلاش کرد. اما در این میان امتیازات و شرایط فراوان دیگری هم باید فراهم باشد که البته غالباً دست کم گرفته میشوند.
ادبیات، به خصوص ادبیات داستانی در شرایط فعلی جامعه ما احتمالا دیرترین و دورترین چیزی است که عامه مردم برای گذران اوقات فراغت (لذت بردن که پیشکش!) به یادش میافتند. این را میتوانید به کمحوصله شدن افراد به واسطه تاثیر شبکههای اجتماعی نسبت دهید. میتوانید آن را نتیجه گرانی کتاب بدانید یا گناهش را به گردن فقر محتوایی و تنوع اندک ژانرهای ادبی و نبود نویسندگان تاثیرگذار بیندازید. دلیل هرچه که باشد، داستان خواندن (حتی نوع کوتاهش) در این جمع دارد به خاطرهای از گذشته تبدیل میشود. احتمالا اگر از آن دسته افرادی هستید که در کل پرداختن به ادبیات را بیهوده و بیحاصل میدانید خواندن این پست کوتاه از وبلاگ یک پزشک و بعد تهیه کتاب معرفی شده در این پست را به شما پیشنهاد میکنم.
البته خود من هم بیرون گود نشستهام! در واقع آخرین رمانی که خواندنش را به یاد میآورم پرنده خارزار اثر کالین مک کلاف (روی جلد مکالو نوشته شده) است که با شرمندگی تمام باید بگویم حداقل به ۱۰ سال پیش برمیگردد. اما در این فرصت کوتاه عید و به لطف اپ دوستداشتنی فیدیبو به سراغ مجموعهای از داستانهای کوتاه رفتم که فیدیبو به عنوان عیدانه به کاربران هدیه میداد.
از مجموع یازده داستان تا الان هفتتا را خواندهام، و آنچه که بین بسیاری از آنها مشترک دیدم چیزی است که من با یک اصطلاح مندرآوردی آن را «چرک نوشتن» مینامم. نه به معنی چرکنویس و پاکنویس. به این معنی که انگار برای ادیبانه نوشتن و هنرمندانه نوشتن باید بد نوشت و کثیف نوشت. تقریبا در تمام این داستانها به نوعی درباره زخم و خون و بالا آوردن و ادرار و … صحبت شده بود. حتی یکی دو داستان از ابتدا با چنین مواردی آغاز میشدند. برای نمونه چند اسکرینشات از داستانهای مختلف گرفتهام که در ادامه میبینید.
از این توصیفهای بعضا دقیق، به همان اندازه بدم میآید که از کلیشه سیگار کشیدن افراد عصبی و ناخوش فیلمها بدم میآید. از توصیفهای ناراحتکننده و بنمایه مرگ و فلاکت در آنها همانقدر بدم میآید که از دیدن این همه فیلم اجتماعی ناراحتکننده بدم میآید. انگار همانطور که فیلم هالیوودی بدون «بوسه و آغوش» معنی ندارد، همانطور که فیلم فارسی بدون «سیگار کشیدن» عصبی و توصیف «فلاکت و بیچارگی» معنی ندارد، ادبیات داستانی ما هم بدون «چرک نوشتن» غیرقابل تصور است و این از دید من کمی آزاردهنده است.
راستش سررشته زیادی از ادبیات ندارم و چیزی که گفتم را نمیشود به عنوان نقد مطرح کرد. این مجموعه داستان انتخاب یک گروه خاص بوده و ممکن است نشاندهنده سلیقه گردآورنده باشد. ممکن است به لحاظ ادبی واقعا این توصیفهای دقیق قدرت قلم نویسنده را نشان دهد یا مثلا استفاده از الفاظ رکیک داستان را به زندگی روزمرهمان نزدیکتر کند. اصلا شاید چون از ابتدا همهچیزمان از کتاب گرفته تا فیلم و مجله و گزارش و بازی فوتبال سانسور شده به موارد اینچنینی عادت ندارم.
اما هنوز این دلیلها برای من از ناراحتکننده بودن این چرک نوشتن کم نمیکند و البته به شدت ترجیح میدهم که نویسندگان و منتقدان بگویند که آیا واقعا نمیشود درباره شادی نوشت و تمیز نوشت و اثری هنری و ادیبانه خلق کرد؟ نمیشود کمی از این فضای بدبختی و فلاکت خارج شد و در جامعه هنری به شهرت رسید؟ نمیتوان بدون چرک و خون و ادرار و … داستانسرایی کرد؟
پینوشت در مورد عکس ابتدای مطلب: ادبیات مانند آب، مایه حیات روح است و من ترجیح میدهم آبی که در لیوان سمت راستی است نصیب من شود!
نمیدانم، شاید هم تاثیر نوشته قبلی من بوده که این بار دوستان به سفارت و کنسولگری عربستان حمله کردهاند!!! به هر حال پیش از ادامه مطلب بگویم که جواب سوال عنوان مطلب را هم میدانم و هم نمیدانم. نمیدانم از این جهت که نه از سیاست سر در میآورم و نه علم غیب دارم و نه منابع خبری خاصی در اختیار دارم و میدانم از این جهت که این برخورد فیزیکی و خشونت به یکی از اجزای اصلی غالب تعاملات اجتماعی در جامعه ما تبدیل شده است. در واقع همه ما در زندگی روزمرهمان به کرات با این نوع «حملهکنندگان» برخورد داشتهایم.
چند روز پیش در یک جمع دوستانه بحث بر سر همین ماجرا بود و یک نفر پرسید «ولی واقعا کی به سفارت یک کشور حمله میکنه؟» خاطرهای که در ادامه آوردم اول به خودم و احتمالا به شما یادآوری میکند که «حملهکنندگان» تعدادی از همین آدمهای دور و بر ما، تعدادی از همین آدمهای به ظاهر معمولی هستند.
تاریخ دقیق را به خاطر ندارم. احتمالاً بین سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ من که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم، در یک دفتر معماری به همراه چند نفر از دوستان دوران دانشگاه کار میکردم و در همان زمان در دانشگاه آزاد دو تا از شهرستانهای اطراف شیراز هم چند ساعتی تدریس داشتم.
آن موقع شهردار یکی دیگر از شهرهای کوچک اطراف شیراز (که البته به تازگی به واسطه افزایش جمعیت، در تقسیمات کشوری به شهر تبدیل شده بود) یکی از کارفرمایان ما بود و بنا بود که یک مجتمع بسیار بزرگ تجاری برای شهرشان طراحی کنیم. چیزی که آن زمان به لحاظ ابعاد و تعداد واحدها و غیره، حتی نمونهاش در شیراز هم وجود نداشت.
البته خودمان هم میدانستیم که این از آن سنگهای بزرگ است و نشانه نزدن، اما به هر حال به خاطر این پروژه هفتهای یکی دو بار میزبان آقای شهردار بودیم. در آخر یکی از جلسات آقای شهردار به من گفت که شنیده است در دانشگاه آزاد تدریس میکنم و قصد دارد برای مسالهای از من راهنمایی بخواهد.
به اتاق کناری رفتیم و گفت که پسرش در دانشگاه آزاد یکی از شهرهای مجاور درس میخواند و استادی با او لج کرده و نمرهاش را نمیدهد و نظر من را پرسید که چه بکند. پیشنهاد کردم که اول روی نتیجه امتحان اعتراض بگذارد. گفت پسرش این کار را کرده. گفتم به سراغ معاون آموزشی دانشگاه برود. گفت به نظرم فایدهای ندارد. گفتم ریاست این واحد از دوستان دانشگاه من است و میتوانم برایش تقاضای یک ملاقات حضوری یا حتی دوستانه بیرون محیط دانشگاه بکنم. این یکی را هم نپذیرفت.
دست آخر گفتم چیز دیگری به ذهنم نمیرسد که ناگهان از پاسخ جناب شهردار شوکه شدم. ایشان گفتند (عین جمله ایشان را آوردهام):