۱- وانتی آبی رنگ کنار پیادهرو ایستاده و مردی قدبلند با سبیلی پرپشت، بستههای کتاب را یکی یکی از پشت وانت به داخل ساختمانی میبرد که تازه تعمیراتش تمام شده است.
– سلام
* سلام
– قراره اینجا کتابفروشی بشه؟
* بله
– آقای یوسف علیخانی؟ نشر آموت؟
* بله. یعنی اینقدر پیشونی سفیدیم؟
– نه آقا. اینقدر مشهورید!
و من خوشحال از این همسایگی (و بی اینکه حتی تعارفی برای کمک بزنم) سریعتر به سمت خانه در آنسوی چهارراه میروم.
۲- سال ۱۳۷۶ یا ۱۳۷۷ است. یکی از همکلاسیهای دانشگاه در زیرزمین یکی از پاساژهای چهارباغ عباسی اصفهان نزدیک خیابان آمادگاه، محلی برای خرید و فروش کتابهای دست دوم به راه انداخته است. کتاب صد سال تنهایی با چاپ بیکیفیتاش (که آن زمان اگر اشتباه نکنم ممنوع بود) از بقایای همان دوره و همان فروشگاه است.
این مکالمه هم از آن چیزهایی است که از همان جا به خاطرم مانده است:
– به نظرت کتاب خوب چه کتابیه؟
* کتاب خوب و بد نداریم!
– یعنی چی؟
* یعنی خوب و بد بودنش هم به کتاب بستگی داره، هم به زمان و هم به توی خواننده. بعضی وقتها یه کتاب رو میخونی و حس میکنی وقتت تلف شده، این کتاب بدیه. البته اون موقع برای تو. یه کتابی رو میخونی حس میکنی از وقتت خوب استفاده کردی. این کتاب خوبیه. همون کتاب بد رو یه موقع دیگه میخونی میفهمی چه کتاب خوبی بوده!
۳- جمعه گذشته بعد از مدتی قریب به ۲ ماه، یک تعطیلی واقعی داشتم. بازه زمانی به نسبت کوتاهی که قرار بود در آن هیچ موضوع و مسالهای مربوط به کار مزاحمت ایجاد نکند (بماند که این خیال همیشه باطل است). و این فرصتی مغتنم بود تا به سراغ یکی از کتابهایی بروم که مدتها در کمیناش بودم.
۴- کتاب توی یه ماراتن ۲ قسمتی خونده شد. ۸:۰۰ شب پنجشنبه تا ۳:۳۰ بامداد جمعه و ۱۱:۳۰ صبح جمعه تا ۱۶:۳۰ عصر جمعه. و باید بگویم که براساس معیارهای بند ۲ یکی از بهترین کتابهایی شد که خواندهام.
۵- تجربه خواندن کتاب (تاکید میکنم برای من دراین زمان) آنقدر لذتبخش بود که بخواهم آن را اینجا هم معرفی کنم و بگویم:
برخلاف نوشته پشت کتاب، خاما روایتی است که باید نوشته میشد.
۶- دست آخر هم باید اینها را هم بگویم:
- سرگذشت «حسن مهاجر» داستان زندگی همه ماست، بی هیچ شک و تردیدی. ممکن نیست عاشق شده باشی و بخشی از کتاب زبان حال خودت در گذشتهای دور یا نزدیک نباشد.
- در خواندن این کتاب خیلی درگیر اصطلاحات و اسامی خاص و نام پرندگان و کوهها و رودها و درختان نشوید که عیش خواندنتان منغص میشود. روایت را دریابید.
- خیلی جاهای کتاب به این فکر میکردم که داستان زندگی «عادی» بسیاری از ما، اگر درست روایت شود به همین اندازه زیبا و خواندنی خواهد بود. سعیتان را بکنید که پیش از رفتن، روایتتان را بازگو کنید.
- از دید من (که همینجا بگویم کمتر داستان ایرانی خواندهام) خاما به شما نشان میدهد که «یک عاشقانه ایرانی فاخر» چگونه کتابی میتواند باشد.
- راستش آخر کتاب به این فکر میکردم که درست مثل «خورشید همچنان میدرخشد» همینگوی، خلیل دم مرگ برگردد و رو به خاما بگوید: «چه روزای خوبی میتونستیم با هم داشته باشیم.» و خاما هم جواب بدهد: «آره. قشنگ نیست که اینطور فکر میکنیم؟»
پینوشت (سهشنبه ۲ بهمن ۹۷): به یوسف علیخانی با آن سبیلهایش (نمیدانم چه گیری به این قضیه سبیل دارم) اصلا نمیآید که احساساتی چنین رقیق داشته باشد. این موضوع حتی همین امروز هم که ساعتی با هم گپ زدیم و به دید من دوست شدیم، برایم حل نشده مانده است!