۱- وانتی آبی رنگ کنار پیادهرو ایستاده و مردی قدبلند با سبیلی پرپشت، بستههای کتاب را یکی یکی از پشت وانت به داخل ساختمانی میبرد که تازه تعمیراتش تمام شده است.
– سلام
* سلام
– قراره اینجا کتابفروشی بشه؟
* بله
– آقای یوسف علیخانی؟ نشر آموت؟
* بله. یعنی اینقدر پیشونی سفیدیم؟
– نه آقا. اینقدر مشهورید!
و من خوشحال از این همسایگی (و بی اینکه حتی تعارفی برای کمک بزنم) سریعتر به سمت خانه در آنسوی چهارراه میروم.