این نوشته را بدون مقدمه با این گزاره آغاز میکنم که ما ایرانیها در فضای مجازی بیاخلاقترینیم! بعید میدانم با داستانهایی که هر روز دور و برمان در فضای مجازی اتفاق میافتد مخالفتی با این ادعا داشته باشید. چندی پیش پیج مسی را پر از کامنتهای توهین آمیز میکردیم تا درد باختمان آرام شود. دیروز در تمام فضای مجازی به راننده اتوبوس حامل سربازان که از جاده منحرف شده بود فحش میدادیم. امروز به صدف طاهریان حمله میکنیم چون شیوه جدید زندگیاش را نمیپسندیم و فردا معلوم نیست کدام سلبریتی، بازیگر یا سیاستمدار را آماج حملاتمان کنیم.
در اینباره زیاد نوشتهاند و حرفزدهاند (مثلا اینجا را ببینید) اما این که چرا چنین پرخاشگر شدهایم و چرا مکالمات روزمره ما با فحش دادن و به کار بردن الفاظ رکیک عجین شده، بررسیهای عمیق جامعهشناسانه و تحلیلهای قدرتمند روانشناسانه را میطلبد. به هر حال چندی پیش نوشتهای بسیار عالی را در وبلاگ Coding Horror خواندم و به نظرم آمد که آنچه میگوید حداقل میتواند قسمتی از اتفاقاتی که در جامعه مجازی ما میافتد را تحلیل کند.
اگر از نوشتههای توهینآمیزمان، داستان شوخیهای قومیتی را کنار بگذاریم و از کامنتهای جنسی و اروتیک بگذریم، غالب چیزی که باقی میماند نوشتههای افرادی است که به خودشان اجازه میدهند رفتار، نوشتهها، لباسپوشیدن، عکسگرفتن، حرف زدن و هر چیز دیگری از زندگی خصوصی دیگران را تحلیل کنند، عیب و ایرادهایش را در بیاورند، تناقضهایش را بادیدگاههای خودشان استخراج کنند و بعد تحلیلشان را با خشنترین کلمات بیان کنند. این نوشته درباره این بخش از نوشتههای توهینآمیز ماست و البته ترجمهای کلی (نه کلمه به کلمه و دقیق) از این نوشته است.
از زمانی که روی پلتفرم Discourse کار میکنم، بسیار به این فکر میکنم که نرمافزار باید امکانی را فراهم کند که افراد در فضای مجازی همدلانهتر رفتار کنند. به همین دلیل دیدن چنین نوشتههایی برایم دردناک است:
امروز سی و دومین سالگرد تولد برادرم بود. امروز برای تمام اعضای خانوادهاش روزی فوقالعاده ناراحتکننده و پر از واکنشهای احساسی بود، چرا که او دیگر بین ما نیست.
او فوریه گذشته بواسطه اوردوز هروئین درگذشت. امسال از پارسال هم برای ما سختتر است. من نیمه شب گریه را شروع کردم و تقریبا با هقهق خوابیدم. سندروم این روزهای من شامل گریههای گاه و بیگاه و احساس پوچی غیرقابل مقاومت بود. مادرم در صفحه فیسبوک برادرم کامنتی گذاشته بود که دل هر انسانی را به درد میآورد و از ناعادلانه بودن این دنیا شکایت کرده بود. پسرش باید اینجا میبود، نه اینکه مرده باشد! او نوشته بود:
«خدایی که این چنین همه ما را غمگین کرده است کجاست؟»
و کسی (غریبهای، احتمالاً یکی از همین انسانهای معمولی) در یک کلمه پاسخ داده بود: Junkie (معتاد، شیرهای)
چنین تعاملی ممکن است به نظرتان عجیب و بیربط باشد اما اگر بدانید که این صفحه متعلق به فردی نسبتا مشهور بوده که برنامههای عالی parks & Recreation را میساخته است، ممکن است قضیه را راحتتر درک کنید. نه اینکه از زشتی رفتار کم شده باشد، اما متوجه میشوید که چگونه ممکن است غریبهای به این صفحه سر بزند و چیزی بنویسد.
یکی از مهمترین دلایل چنین تعاملاتی، این است که در دنیای مجازی افراد به صفحهای پر از کلمات نگاه میکنند و نه به صورت فردی که قصد دارند این حرفها را به او بگویند. همین یک پله انتزاع یا فاصله میان گفتن و نوشتن است که بروز چنین رفتارهایی را برای افراد ساده میکند. به عبارت دیگر
عاشق شدن، سرقت بانک، سرنگون کردن دولت، همه و همه یک شکل دارند: تایپ کردن!
برای تمرین همدلی! تصور کنید بعضی از عبارات و توهینهایی را که مردم به صورت آنلاین مینویسند به شخصی که روبروی شما نشسته است بگویید. انجام چنین کاری حتی با هماهنگی خود مخاطب هم دشوار است. یا اصلاً تصور نکنید و این ویدیو (نسخه اصلی روی یوتیوب) را ببینید:
در این ویدیو از افرادی خواسته شده بود کامنتهایی را که دو گزارشگر ورزشی زن در فضای مجازی دریافت میکنند، رو در روی آنها بخوانند. بعید میدانم کسی بتواند تمام این کامنتها را تا انتها رو در روی مخاطبش بخواند. گاردین نزدیک به ۷۰ میلیون کامنت را تحلیل کرده و به نتیجهای رسیده که احتمالا برای شما هم چندان عجیب نیست: اینگونه کامنتها و حملهها بیشتر زنان، رنگین پوستان و افرادی با گرایشهای جنسی متفاوت را هدف میگیرند.
و متاسفانه بهمنها در فضای مجازی به سرعت شکل میگیرند. ناشناس بودن افراد را تحریک میکند به رفتارهایی دست بزنند که در حالت عادی از آن خودداری میکنند. کافی است اولین کامنت توهینآمیز نوشته شود تا سیلی از نوشتههای نامناسب فضای مجازی را پر کند و مسابقهای تمام عیار شکل بگیرد. مسابقهای که در آن همه تلاش میکنند نشان دهند قسیالقبتر، بددهنتر یا خشنتر از بقیه هستند. این بهمنها فضای مجازی را در مینوردند، از اینستاگرام به توییتر میروند و از آنجا به فیسبوک و … و خلاصه همه زندگی مخاطب را پر میکنند.
تصور کنید که همیشه و همهجا بر لبه تیغ باشید. همیشه آماج حملات باشید و راهی برای فرار نیابید! چه بر سر فکر و ذهنتان خواهد آمد؟
موارد مشابه داستان استفانی ویتل وکس (Stephanie Wittels Wachs) و برادر مرحومش بسیار زیادند. از میان آنها میتوانیم به داستان لنی پوزنر (Lenny Pozner) اشاره کنیم که فرزندش را در حادثه سندی هوک از دست داده بود و در فضای آنلاین توسط گروهی مورد حمله قرار میگرفت که معتقد بودند کل داستان یک شایعه است و چنین تیراندازی اصلا رخ نداده است.
شاید هم بد نباشد داستان عجیب و غریب مگان فلپس-روپر (Megan Phelps-Roper) را بخوانید. او که از اعضای کلیسای باپتیست وستبورو بود معتقد بود که ایدز نفرینی از جانب خداوند است و همه انواع بلاها (جنگ، بلایای طبیعی، کشتارها و …) را ناشی از خشم خداوندی میدانست و خود را موظف میدید که این دیدگاه و برداشت را ترویج کند. او و همکیشاناش در مقابله با پذیرش همجنسگرایی در آمریکا به مراسم تدفین آنها میرفتند و پلاکاردهای توهینآمیز حمل میکردند. مراسمهایی را که برای سربازان کشتهشده در جنگ برگزار میشد بهم میریختند و به این ترتیب کلیسایی که کمتر از صد نفر عضو داشت به سمبل بینالمللی نفرت تبدیل شده بود!
از تمام اینها سختتر و آزارندهتر موارد تراژدیکی است که در آن والدین فرزندانشان (به خصوص نوزادان) را در اتومبیل رها میکنند و آنها در اثر تصادف یا گرمای شدید میمیرند. توصیف حملاتی که چنین پدر و مادرهایی در کنار غم و اندوهشان باید تحمل کنند در عمل ناممکن است. به هر حال اگر توان احساسی و درک قانونی کافی دارید، این مطلب را بخوانید و به این فکر کنید که آیا چنین اتفاقی یک اشتباه است یا جرمی به وقوع پیوسته است.
اما مردم چرا و چگونه چنین مطالبی سرشار از نفرت مینویسند؟
این سوال اصلی است که در آخر کار ذهن ما را مشغول میکند. سوالی که جواب آن احتمالا به هیچ وجه خوشایند نیست!
اد هیکلینگ (Ed Hickling) روانشناسی است که بر روی اثر روانی تصادفات منجر به فوت بر روی رانندههایی که زنده ماندهاند کار میکند. جامعه غالباً با قساوتی بسیار زیاد با چنین افرادی برخورد میکند، حتی اگر حادثه یک تصادف و اتفاق محض باشد که راننده هیچ تقصیری در آن نداشته باشد.
هیکلینگ معتقد است
انسانها نیاز دارند که برداشتی از زندگی و دنیایشان بسازند که در آن دنیا بیرحم، خشن و عاری از عاطفه نباشد. دنیایی که در آن اتفاقات بد تصادفی رخ نمیدهند و در آن میتوان با هوشیاری و مسئولیتپذیری از بروز بلاها و اتفاقات ناخوشایند جلوگیری کرد.
او میگوید:
«ما آسیبپذیریم اما نمیخواهیم این موضوع را بپذیریم. ما دوست داریم به دنیایی قابل درک و قابل کنترل و بدون تهدید اعتقاد داشته باشیم که در آن اگر از قوانین تبعیت کنیم، سلامت خواهیم ماند. بنابراین وقتی حوادث ناگوار برای دیگران رخ میدهد، ما باید آنها را در گروهی دیگر غیر از خودمان قرار دهیم. ما نمیخواهیم مانند آنها باشیم و پذیرفتن این واقعیت که ممکن است ما هم با چنین بلایایی روبرو شویم برایمان بسیار ترسناک و دشوار است. پس آنها از ما نیستند! آنها باید دیو و هیولا باشند.»
پس مردی که در صفحه فیسبوک کامنت میگذارد Junkie ترسیده است. او میترسد که فرزندان خودش هم به مواد مخدر معتاد شوند. میترسد که فرزندانش بدون هیچ تقصیری از جانب او یا هیچکس دیگر در ۳۰ سالگی بمیرند. روبرو شدن با درد از دست دادن فرزند در سی سالگی و اینکه این اتفاق میتواند برای هر کسی بیافتد چنان سخت است که او را به موضعگیری وا میدارد. او هیولایی میبیند که با بیدقتی باعث مرگ فرزندش شده است.
آنهایی که قربانیان فاجعه سندیهوک را به دروغ و شایعه متهم میکنند نیز ترسیدهاند. میترسند که کودکان خودشان هم بی هیچ دلیل و منطقی آماج گلوله شده و از بین بروند. و چون در برابر چنین احتمالی کاری نمیتوانند بکنند به جستوجوی هیولا میپردازند. اینها هیولا را نمییابند و به همین دلیل به آسیبدیدگان تهمت دروغگویی میزنند چرا که چنین حادثهای نمیتواند بدون مقصر باشد!
بعد از ماجرای لین بالفور (Lyn Balfour) و درگذشت کودکش در ماشین دربسته، همین ترس و همین دستهبندی ما انسانهای خوب در برابر آن هیولاها باعث شد که چنین کامنت توهینآمیزی در سایت خبری شارلوتزویل ظاهر شود: «اگر او این همه سرش شلوغ و ذهنش آشفته بود باید لنگهایش را بسته نگاه میداشت و بچهدار نمیشد. باید او را در گرمای روز در یک ماشین دربسته زندانی کنند تا دنیا دستش بیاید»
و سختترین کار دنیا شاید این باشد که پرده ترس را کنار بزنیم، هیولا را فراموش کنیم و ببینیم که در پس این هیولا خود ماییم. شاید امروز نه، ولی هیچ بعید نیست که فردا در زمینهای دیگر و در حادثهای دیگر این ما باشیم که هیولا دیده میشویم.
خب راهحل چیه؟!
همچنان منتظریم که برامون فرهنگسازی بشه، درحالیکه شاید فرهنگ رو باید خودمون بنویسیم.
سلام دوست عزیز
واقعیت اینه که من در حد و اندازهای نیستم که بتونم راهحل ارائه بدم. اما چیزی که میدونم اینه که ما نمیتونیم یک راهحل جداگانه برای برخوردهای آنلاینمون داشته باشیم، یک راهحل جداگانه برای کتاب نخوندنمون و یک راهحل دیگه برای بیتوجهی به هنر و …
اینها همه حلقههای یک زنجیر هستند و باید برای برخورد باهاشون هم برنامه ریزی کلی انجام بشه.
چیزی که باید اتفاق بیافته اینه که نقشهراه کلانی در حوزه فرهنگ طراحی بشه و بعد ریز بشه به قسمتهای مختلف و ذره ذره یک چرخه مثبت رو راه بندازه.
البته موافقم که بهبود شرایط در هر کدوم از حوزههای فرهنگی و اجتماعی به تنهایی هم حتماً روی بقیه هم تاثیر مثبت میگذاره اما نه به اندازه یک برنامه کلی همه جانبه.
عالی
بسیار عالی